حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حالم بده!!!!

دیروز تمام روز رو میشه گفت از بیماری افتاده بودم.اصلا حالم خوب نبود .ساعت ۱۲ شب راهی بیمارستن شدم تا ۲ و نیم .با   ی سرم و چند تا امپول حالم بهتر شد.حالت تهوع داره جونم رو به لبم میرسونه ...

خدا خودت کمک کن  مراسم فردا به خیر و خوشی و به نحو احسن تموم شه.

صاب خونه نوشت:از همین اول کاری این مستاجره رفته روی  اعصابم ....

از کجا بگم براتو ن!!

این روزا بد جور دارم از زندگیم نا امید میشم.

بخصوص که این روزا اقای  همسر منو تا سر حد منفجر شدن داره میرسونه .

توی این اوضاع دست به دامان ائمه شدم و علی اکبر  امام حسین .شنبه  جشن مولودیه ایی ترتیب دادم برای هممون لازمه .

همسر بیش از اندازه دیگرانرو به زندگی و زن و بچش اهمیت میده و این از دیدمن خیلی بده .این سال ها سعی کردم این اخلاقشو عوض کنم ولی افسوس..

مستاجر جدید این دوروز حسابی رفت روی اعصاب این جانب منم به طبع روی اعصاب همسر و داد وفریاد  قولنامه رو بهم بزن .ایشون هم چون این خانوم دختر دوستشه واسه خوب بودنش مارو هم قربونی میکنه

استرس های خودم کمه برای این باردای و خطر های احتمالش و مثلا الان من باید خیر سرم استراحت مطلق باشم تازه شدم نوکر خانوم به فرموده اقای همسر برم طبقه ÷ایین رو تمیز کنم . تمیز کردم ولی هزار تا نفرین و رو به هردوشون کردم مردم این همه بی جنبه و بی بخار و چرت.........

فعلا کلامون باهام قاطی شده با همسر منظورمه .

طبقه پایین که اثباب اثاثیه چیدن اینقده خوشگل شده  هی میگم پس چرا بالا به این قشنگی نیست .

خودمم میدونم دارم خودمو فقط از بین میبرم و این همسر  نمیشه اون چیزی که من میخوام .

چند شب پیش خودش اقا اومده با لباس کار(پر از گرد چوب کسایی که اشناهاشون نجاری دارن میدونن  چی میگم)نشسته توی خونه دوستش بود هی ابرو داری کردم از اون طرف صدا میکنه دامادشونم با لباس کار بیاد توی خونه وقتی اومد  منم به طعنه گفتم خدا شانس مریم خواهر شوهرمو به من بده اقا محمد خونتون چه جوری میری اینجاچه جوری اومدی ؟؟سرش پایین بود و میگه حاجی گفت اشکال نداره .بعد رفتن اون دادو بیداد تو با عمل ادم رو خرد میکنی چرا اخه با لباس کار میایی بعد یکی دیگه هم میاری یعنی من قد ی کلفت هم ارزش ندارم داغ کرده بودم اقا ریلکس :عیب نداره دوباره میشوریم!!!این یعنی خودت میشوری .وقتی کسی ی فنجون اب نمیشوره یا نمیاره یا سیزده سال نمیدونه فرشای خونش کی شسته میشه کی کار عید انجام میشه مهمون میاد و میره خونه چی کم و کسر داره نداره بایدم این جوری بگه!!!

چند بار بهش گفتم تو لیاقت پدر شدن رو نداری این بچه چی میخواد یاد بگیره ازت ای خدا از دست این مرد.

امروزم که جای خود داره جلوی زنداداشم از خجالت هم حسابی در اومدیم.

ای خدا من چه خاکی به سرم بگیرم با این همسرنه به فکر من الاغ نه به فکر این بچه توی شکمم

بعد خانوم مستاجره منظورمه بیا و ببین کب کبشو ...خدا اینا زندگی میکنن یا م بد بخت که حتی از رخت و لباس میزنیم که ی پس اندازی داشته باشیم برای اینده به خودم میگم خری نه الانو داری نه ایندتو .

ی اخلاق بد دیگه همسر اینه:خرج کردن توی خونه رو مساوی میدونه با کفر و کم شدن صفر های حسابش البت اینم بگم خبر ندارم توی حسابش چقدر پول داره ...

ولی به شدت حساس روش ...حسرت به دلم مونده ی دست فنجون بگیره بیاد خونه بگه اینو برای خونه خریدم هرچی داریم با دادو دعوای اینجانب خریداری شده یا ی حرفی شده منم سفت چسبیدم به حرفشو هی توی فامیل گفتم اجی گفته فلان میکنم تا نزنه زیرش

این روزا بد جور دلم برای دخترم میسوزه خیلی میسوزه خیلی تنهاست .با این که یازده سالشه دنبال خاله بازی و این جور بازی هاست .دخترهای همسن اون صد تا کلاس زبان و موسیقی و نقاشی و اینا میرن ولی اون!!!!من اصلا مادر خوبی براش نبودم حتی ی دوست خوب این روزا روی همه  مشغله فکری هام این فکر داره داغونم میکنه تا این موضوع میاد توی ذهنم بغض گلومو میگیره ...

خدا من مادر خوبی براش نبودم تو رو به خوبان مقرر کرده خودت تو براش خدای خوبی باش.امین .


روزانه نوشت!

۱و2 تیر عروسی بودیم اونم توی ی روستای دور

به علت سرما پا درد گرفتم

بعد از بازگشتمون رفتم بیمارستان طالقانی خدایشش درست معطل شدم در عوض دکتر مستوفی حسابی بهم رسید از معاینه گرفته تا ازمایش ....

هیچیم نبود ودکتر گفت جای پایت رو گرم کن شاید از سرمای اونجا بوده اگه خوب نشدی مسکن اگه بازم خوب نشدی برو متخصص داخلی.

امروز رفتم دکتر بازم !واسه اینکه سونو مو برام بنویسه دکتر امیری گفت خوب کاری کردی سونوتو هفته بعد نوبت گرفتی !!

بنایی به امید خدا تمام  چند تا خورده کاری برقکاریه که دیگه بریز بپاشش به اندازه سیمان کاری و سرامیک کاری نیست .

دیشب سر شام خوردن تی وی داشت از امام حسین و ابوالفضل میگفت هر لقمه غذا با بغض میرفت پایین ی جا کم مونده بود بزنم زیر گریه !!توی دلم گفتم یا امام حسین توی این شب تولدت دل ما رو بیا و شاد کن توی محرم که اون همه زجه زدم گریه کردم رومو نگرفتی خدا  تورو به همه خوبان زمین قسمت میدم نا امیدم نکن.

دلگیرانه نوشت:من و مامان هیچ وقت خدا ابمون توی ی جوی نرفته و نمیره !رفتیم عروسی سر سفره شام مامان 5 نفر اونور تر نشسته بعد یهو داد میزنه اوییییییییییییییی (فلانی= اسم من)کمتر برنج بخور چاق میشی!!!

حالا زنداداش منم بغل دستم  میزنه زیر خنده در گوشش میگم من هنوز برنجی نخوردم چرا مامان اینجوری صدام کرد!!!جو زده شد ؟ولی بغض گلومو گرفت پیش خودم میگم مامانای دوستام دختراشون عیب هم داشته باشن پنهون میکنن مامان ما پلاکارتش میکنه !!نمیگم چاق نیستم ولی بیشتر از شکمم که نمیخورم این در حالیکه همون شب من 1سوم برنجمو خورده بودم .

فرداش من عجیب پا درد گرفته بودم سر ناهار باز بلند شده چادروش این ور و اونور میکنه و میگه پاشو فیلم بازی نکن بریم ناهار!!!میگم محمد گفت واست میفرستم..

رفت. گرفته بودم دخترم میپرسه مامان چته ماجرا رو براش میگم مامان نیومده میره در گوشش پچپچ میکنه مامان رو به من نه گفتم بریم ناهار نگفتم فیلم بازی میکنی عادت دارم مامان بزنه زیر حرفش.

توی مسیر برگشت گیلاس درجه یک با قیمت استثنایی میبینیم میخریم وقتی در خونه ما میرسیم مامان میگه ی نایلون بستونه  اون یکی رو میبریم برا خواهرت خیلی جلو خودمو گرفتم اومدم خونه داد و بیداد سر شوهرم چرا مامانم فرق میزاره چرا تو ساکتی و نمیگی دوتا نایلونو برا خودمون  خریدید اون یکی هم برای اونا چرا همونجا که میخریدیم مامان صداش در نیومد برای  خواهرمم بگه بابا بخره فقط عجله داشت گیلاسارو نشسته بخوره ....

امروز از دکتر برگشتم بابام زنگ زده معترض میگم چیزی شده میگه دخترت ؟میگم توی کوچه بازی میکنه

..امروز که من برم بیرون خواهرم زنگ بزنه دخترم  از خجالت مامان در اومده و منم ساکت  ماجرا رو گوش میدم !!بعضی جاها هم رفای دیروزم رو به بابا و مامانم میگم .

سکوتش حاکی از غم دلشه ولی من رو به خنده دعوت میکنه .

دیروز حالم خیلی بد بود همش حالت تهوع داشتم تا عصر خوابیدم .ده شب با  همسر رفتیم دکتر تا چند تا ازمایش  برام بنویسه .چند نفری جلوی من بودن همسر به دلیل  اینکه لباس کار تنش بود داخل نیومد و همون داخل ماشین نشست .منم ی ده دقیقه ایی اومدم پیشش و وقتی حدس زدم دیگه نوبتم شده رفتم.من طوری روی صندلی انتظار نشسته بودم که کامل به داخل اتاق دکتر و مریض ها دید کامل داشتم ی منظره دیدم خیلی بدم اومد  اونم این بود چرا دو تا خانوم جوون باید این قدر بی بند و بار باشن من حرکات دکتر و اونا رو میدیدم ی جورایی از دکتره بدم اومد وقتی رفتم داخل اصلا ننشستم فقط گفتم این چند تا ازمایش رو برام بنویسید و سریع اومدم بیرون . چرا بعضی ها برای خودشون اینقدر کم ارزش قائلن و خودشونو عروسک سرگرمی هر کس و نا کسی قرار میدن .توی راه برگشت همسر میگه مطمئنم اینبار ی بارداری سالم هست و ی اقا مبین خوشگل به دنیا میاد میگم من که میگم دختره  میگه خب اسمشو میزاریم زهرا میگم محممممممممد میگه خب چشه اسم مادرمه میخوام بزارم روی دخترم میگم  زهرا خیلی هم خوبه ولی اخه زهرا با مبینا چه تفاهمو سنخیتی  داره نه اگه دختر باشه رومینا بعد غیر مستقیم اسم ارمیا هم وسط میکشم میگم اسم های قرانی و  زیبایی هستن میگه خب مبینم  قرانی و زیباست میگم خیلی دیگه شبیه میشه بعد با مبینا قاطی میشه ..

بعد میخندم میگم اصلا  وقت واسه دعوا برای انتخاب اسم زیاده  دعا کن خودش بیاد بعد با هم میجنگیم وقتی وجود نداشته باشه الکی سر هیچی بجنگیم که چی؟خندش گرفت گفت میاد بعد میزنه زیر اواز و چیزی که اکثر اوقات توی این اوضاع میخوانه رو شروع به خواندن میکنه من از این دنیا چی میخوام ی مبین برای مبینا  و منم هر هرم به پاست

ولی بعضی اوقات دلم براش میسوزه از اینکه واقعا دوست داره صدای ی بچه  کوچیک توی خونه شنیده بشه ولی ...

دم در وقتی ماشین رو خاموش کرد چند ثانیه ایی با سکوت نشسته بودیم بعد بر میگرده میگه غصه نخور هر چی خدا بخواد همون میشه  تو میتوانی ی انگشت دستشو درست کنی میگم نه !بعد میگه  پس تا خدا نخواد نمیشه  هر چی خیره همون میشه  بعد با لبخندی میگه این نشد یکی دیگه با بغض میگم محمد من دیگه طاقت ندارم تحمل ی سقط دیگه ندارم  تحمل شنیدن اراجیف  فامیل و زرت و پرتاشونو ندارم از اینکه هر کی بخواد واسم دکتری کنه رو ندارم میگه عیب نداره یادم نیست دیگه چی گفت ولی به داشتم همسری مثل اون به خودم میبالم توی سختی های اینچنینی تنهات نمیزاره  و با اینکه حال خودش از من بدتره ولی سعی داره به من امید بده .

صابخونه نوشت:وقتی حساب میکنم این بچه کی به وجود اومده میبینم بعد از سفر مشهدمونه بهش میگم سوغاتی مشهده ها !میگه اره

دخترمم سوغات و هدیه امام رضاست  . همیشه توی این سالها از خدا و امام رضا خواستم یا نده یا  صالح و سالمشو بهم بده .این بارم میگم یا امام رضا تو که مهربونی و باب الحوایج بودن معروفی  دست خالی ردم نکن .تو به جان جوادت دل ما رو هم شاد کن .

عروسی هم تموم شد

نمیدونم با این حالت تهوع چه غلطی کنم !!!دلم میخواد همه چی بخورم ولی بعد از خوردنشون  حالت تهوع میگیرم چند بار بعد غذا اب البالو خردم بد نبود ولی همه جا که اب البالو نیست .

دیشب عروسی فوق تصور فامیل بود .خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردیم عروس و داماد که دیگه نگو نپرس .

ماشین عروس  هم سوژه ایی بود واسه همه . اینقده خوشم میاد از ادمای خوش سلیقه و خوش ذوق .

دیشب  قرار شد 20 تومن بندازم ولی مامان اینقده غر زد 5 گذاشتم روش .بهش میگم بابا من ده سال واسه داداش جنابعالی میارم دریغ از ی 5 هزار تومانی .ماجرای عید هم که خودش در جریان هست .حتی خیلی سال پیش که اومدم ولیمه مکه ما 5 تایی دایم با بچه هاش و خانومش خردن و رفتن بدون هیچ کادویی که خوب یادمه حتی من سوغاتیشونو کامل بردم دادن بهشون  .به مامان میگم سوریه کربلا مکه عروسی مهدی و چند باری مشهدم من اومدم ولی داییی ام چی؟

میگه مامان زشته میگم یکی باید جلو این دایم در بیاد بفهمه کار من زشته یا اون . در کل با جر و بث پولرو دادیم  اما چه دادنی .

دیشب حوصله هیچ فامیلی رو نداشتم  ولی بزور هم به مهمونی رفتم و هم سعی کردم شاد خودمو نشون بدم .

دلنگرانی های خودم بد جرو اعصاب و روان منو داغون کرده بد جور .

صاب وبلاگ نوشت:فکر های مزخرفی میاد تو سرم میترسم واهمه دارم از اینکه برم سونو و باز حرف های قدیم رو بشنوم .کنایه فک و فامیل رو بشنوم تیکه پاره های خواهر شوهر ...دیگه صبرم تموم شده ...خدا خودت راه فرجی نشونبده . تو که یا الرحمن راحمینی بیا و دل منم شاد کن .