حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

ماه مهربونی

دیشب همسر بعد از ورودش به خونه رفت دوش بگیره صدام کرده امشب اعمال خاصی نداره  غسل نداره ؟

گفتم دقیق نمیدونم ولی غسل شب اول ماه رو انجام بده بزار ببینم توی مفاتیح چی نوشته ..

ماه مهربونی ماه صله رحم ماه گذشت ماه فرموشی بدیها ماه استغفار ماه خوبی کردن ماه .....هر کدوم این کلمه ها براش کلی توضیح داده شده بود و از برکات این ما ه نوشته بود .

یاد نوشته های ابجی گلابتون افتادم خونه تکونی دل!دیدم چقدر با این مطالب همخونی داره

امروز که وبلاگ ی دوست رو خواندم گفتم خدا تو رو به همین ماه  بیا و این فضایل رو براش عنایت کن  این روزا اون خیلی نیاز داره

بچه ها بیایید سر سفره افطار دعا کنیم

دعا برای مریضا چه روحی چه جسمی

برای عاقبت بخیری بچه هامون

برای اونا که بچه ندارن (همیشه اینو که میگم یاد مگنولیا میافتم و میگم خداکنه اونم بچه دارشه و خیلی های دیگه که بچه دوست دارن و مشکلی هم ندارن )

برای بی خونه ها

برای قرض مندا

برای این فاصله ها  که بین ما ادما افتاده  چه دوست چه فامیل چه زن و شوهر(خدا تو رو به حق این ماه عزیز صفرشون کن)

دعا کنیم برای همه برای همه چیز

خدایا عاقبت همه رو بخیر کن عاقبت من و زندگیمم بخیر کن امین یا رب العالمین


دیشب رون پام کلا بی حس بود و رفتیم بیمارستان ساعت 12 و نیم بود امایش دادم و  اقاهه گفت 2 جوابش حاضره

اقای همسر خیلی خسته بود ی جای دنج  روی صندلی ها دراز کشید و لالا

منم هی این راهر ها و حیاط بیمارستان رو از درد پهلو گز کردم و اقا ....

جواب ازمایش رو گرفتم بهش میگم بیدار شو بریم پیش دکتر خواب الو میگه برو نشون بده کارت تموم شد بیا تا بریم !!!!

من کشته مرده این جور احساساتشم

کارم که تموم شد  میام بیدارش میکنم  برگردیم خونه میبینه من عصبی میگه حالا من ی چرت زدما !!!

خندم گرفت رومو برمیگردونم خندمو نبینم میگم نمیدونستم چرت دو ساعتی هم داریم  اخه توی ولایت ما به این دوساعت میگن خواب

وقتی هم میرسیم خونه میخوابه من تازه دارم برنجم رو ابکش میکنم برا سحر و سفره سحر رو براشون اماده میکنم


حس خوب

وقتی کلی استرس و نگرانی در خودت داری

وقتی هزار تا  فکر کوفتی اعصاب مصابتو در حد تیم شاسگول خان داغون میکنه

تا ی نظر از ی دوست میخوانی چقدر ارامش پیدا میکنی چقدر اروم میشی و هزار بار میگی خدارو شکر  خدارو هزار مرتبه شکر که اگه دوست واقعی کنار خودم ندارم باهاش رفت و امد کنم درد دل کنم دوست های مجازی دارم که شاید  کیلومتر ها از من دور باشن ولی دلاشون همین بغل دلم هست اینقدر نزدیک که انگار هیچ غمی وجود نداشته و نداره .

خواستم بگم از همه ممنون  از تک تک دوستای گلم که همیشه بهم لطف داشتن و دارن .

امروز هوس کردم یکیم پیاده روی کنم و برم تا اداره پست سر خیابونمون و تسویه برق رو بگیرم که با این مستاجره به مشکل نخورم .توی راه باز گشت رفتم مغازه خانوم هاشمی تا دوتا دوغ بخرم  تا وارد شدم بعد سلام علیک خانوم هاشمی میپرسه بارداری

من:چطور

خانوم هاشمی:قیافت خیلی  تغییر کرده اگه خبر نداری بهت بگم مطمئن باش بارداری

من:هاج و واج .خبر دارم ولی فکر نمیکردم اینقده  قیافم تابلو شده باشه...

بعضی ها باید دکتر زنان میشدن نه  مغازه دارو خونه دار. والا .

ی دوستی داره اقای همسر خانومش اخر سونو گرافیه دقیق بدون هیچ نقصی میگه بچه دختره یا پسر اینو بارها من خودم شاهدش بودم ی روز بهش گفتم بیچاره اون دکتر که میره اون همه درس میخونه بعد هی این دسته دستگاه رو میچرخونه هی چشاشو زل میکنه به مانیتور  گاهی وقت ها هم میگه بچه پاهاش بستس برو ی وقت دیگه بیا  اونوقت تو بدون هیچ معاینه و فقط و فقط با چشم میگی دختر !پسر؟جلل خالق


خدایا ممنون بابت نعمت هایی که بهم دادی.

دیروز حالم خیلی بد بود خیلی ولی هی رو به بالا  نگاه میکردم و میگفتم الهی شکر .

اقای همسر باشی مسیر برگشت از بانه  خوابش گرفته بود و هی این شیشه  لامصب رو میداد پایین تا جایی که من  یک لحظه سر دردی گرفتم که  دستامو گذاشتم کنار سرمو و گفتم سرم ترکید اونو بده بالا و لرز  عجیبی توی تنم افتاد واین باعث شد من وقتی برگردیم دوروزی حسابی بیافتم .دیشب تب و لرز کردم و نفهمیدم  کی خوابم برد تفلک دخترم بالا سرم توی تخت نشسته بود  که اگه حالم خیلی بد شد زنگ بزنه باباش بیاد .ساعت 12 بود من به خواب رفتم دیگه دخترمو نمیدونم .همسر هم فکر کنم 1به بعد اومده بود.و چند باری ازم خواسته بود بلند شم بریم دکتر و من جواب مفی بهش داده بودم البته اینارو صب میگفت اما من هیچی یادم نمیومد .

صبح به جبران دیر اومدن و نبردن دکتر من امروز زنگ زد به خواهرش بیاد کمکم برای نظافت خونه و یکمم به من برسه .

خدایش دست خواهر شوهر طلا خونه شد کاخ . خدایش زیرو روی خونه رو تمیز کرد بنده خدا منم دلم نمیومد بخوابم تا  توانستم کمکش کردم و اونم هی غز میزد به خودت فشار نیار برات ضرر داره بیشتر مواظب خودت باش (خواهر همسر امروز تازه فهمید داره بازم عمه میشه )هی میپرسید با جاری کوچیکه چند روز فاصلمونه . گفتم یک هفته !!!!

خدایا شکرت بخاطر دادن ی دختر مهربون بهم ولی خدا  من که مادر خوبی براش نبودم  خیلی هواشو داشته باش خیلی...

هوای منو و نی نی هم داشته باش.

خدایش دخترم به معنای واقعی ی پرستار. از غذا درست کردن و تمیز کردن خونه و خرید خونه و مراقبت از من همه رو یک تنه انجام میده .

امروز دلم واسش سوخت صب که از خواب بیدار شد و دید من دارم نظافت میکنم و خبر دار شد عمش میخواد بیاد با گریه گفت مامان اینم افتاد چرا بازم داری کار میکنی ؟گفتم نه گلم عمه داره میاد خجالت میکشم خونه بهم ریخته باشه گفت  خودم الان تمیزش میکنم تو برو استراحت .گریش از ته دل بود خدایا تنهایی هاشو تموم کن و ی خواهر یا برادر سالم بهش بده .

دعا نوشت:خدایا سایه  همه پدر و مادر ها رو بر سر فرزندانشون نگه دار

خدایا هنوز بلد نیستم چی ازت بخوام ولی  هر چه خوبان میخوان به من و دوستانم هم عطا کن 

خدایا به هر کی بچه نداره بچه  سالم و صالح عنایت کن هر کی داره براش نگه دار

بی خونه ها رو خونه و هر کی هر ارزویی داره اگه براش خیر و برکت به همراه داره اروزشو بر اورده کن / .

خدایا به ماه شعبان و رجب و رمضان که در راه همه مریضا همه مریضا رو همین الان لباس عافیت بپوشان .

من و مارکوپولوم

فکر کنم این بچه من میخواد ی ادمی بشه عین مارکو پلو

روز جمعه بانه بودم تا تونستم تاید و روغن زیتون خریدم دو جفتی هم کتونی  پوما و ادیداس برای دختره به ی قیمت عالی . پاستیلم واسه این شکم تجویز کردم چون خیلی دوستش دارم .در راه رفت از ملایر لواشک ریدم چقدر خوشمزه بودن .شب همدان بابا طاهر خوابیدیم  که خودش پر از ماجرا بود شاید بعدا گفتم واستون .

راه برگشت شهر قروه خوابیدیم چقدر زیبا بود این شهر و برام لباس های محلی اون ها توی جشن هاشون واقعا چقدر محشر بودن و چقدر زیبا ....البته حالت عادی توی خیابون مانتو شلور و چادری بودن ولی  من هر چی عروسی اونشب دیدم در تالارا همه خانوما فقط با لباس محلی و واقعا هم زیبا بودن .

روز 21 تیر سالگرد ازدواجمون بود ولی خیلی عادی بدون هیچ تغییری گذششت  تغییرش این بود ساعت 9 شب رفتیم روستا  یک عدد گوسفند با شراکت برادر شوهر کشتیم و گوشتش رو اوردیم خونه .

زندگی که دارم  همونی هست که میخواستم ولی به بهای دور شدن همسرم از خود و بچم بوده و هست و این منو عذاب میده .

توی سفر خیلی نگران بچه بودم و سعی  میکردم ترس و اضطراب رو از خودم دور کنم .

هر دو ساعت هم همسر نگه میداشت 10 دقیقه ایی  میومدم پایین ی دور میزدم ولی انگار وقتی میخواستم از ماشین بیام پایین  پاهام فلج بودن .

 توی نت ی مطلب خوندم که گرما روی مغز بچه تاثیر بد داره اونوقت منی که همش تب دارم و دارم از گرمای تنم گله ایی میکنم چی میشه اینم اینروزها بد جور شده سوهان روحم .تب عادی بدنم گرمه و این هوای تابستو.ن هم شده بلای جون من خدا خودت رحم کن .

مشروح این چند روز زندگی و نفس کشیدن

مهمونی خواهری رو گرفتم همه چیز خوب بود جز من اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی بزور سعی میکردم حرف بزنم .روز دوشنبه هم رفتم سونو الهی شکر قلب بچه تشکیل شده بود  و فعلا مشکلی نداره .روز چهارشنبه  هم خواهرم مولودیه داشت  خوش گذشت شب هم اونجا موندیم بساطی داشتیم واسه خنده .مرد ها هم رفتن فر..مهین برای مراسم دوست داداشم .روز 5 شنبه هم این داداش وسطیمون مراسم داشت و ناهار هم خونه داداش کوچیکه بودیم .شب برمیگشتیم خونه توی جاده دیدم 1 ماشین روبرو ما میاد یعنی شاخ به شاخ هی به همسر گفتم اول جدی نگرفت بعد دید یارو داره میاد توی دلمون  هی چراغ بوق تا نامرد کشید توی لاین خودش جالب بود توی لاین خودش اصلا ماشینی  نبود که این بیاد توی سبقت منو میگی  رنگ به صورت نداشتم باز توی خیابونا چند تا ججوون با موتور ویراژ میدادن و حرکات خطرناک میکردن به همسر گفتن اینا حالیشون نیست تو یواش برو بیچاره پدر مادراشون به امیدی اینارو بزرگ کردن و اینا .....

تا الهی شکر سالم رسدیم خونه .

جمعه ساعت نه و نیم همون داداش وسطی زنگ زد بیایید بریم ج . ا .ور.سیان البالو بچینیم ناهارم بردارید بریم .تا گفت عموهای همسرش هستن من  مخالفت کردم ساعت ده و نیم  صبحونه رو خوردم و مشغول درست کردن ناهار شدم .ساعت 12 بود به داداشیم زنگ زدم میایم راستش دیدم با خونه نشستن فقط حالم بد میشه ..برای 1 و نیم اونجا بودیم وسایل رو پیش وسایل دیگران گذاشتیم و رفتیم البالو چیدیم خیلی خوش گذشت ناهار هم بهم  چسبید بی اینکه حالم بد شه یا الت تهوع بگیرم .افتاب غروب کرد برگشتیم .کلی پونه دخترم چید که همونجا  تمیزشون کردم و بمحض رسیدن خونه شستم و گذاشتم خشک بشه . امروز هم لابه لای دستام اسیابشون کردم و ریختم داخل ظرف کل خونه رو بوی پونه برداشته .البالو ها هم الهی شکر دیشب تموم شد و هم شربتش هم مرباشو درست کردم ولی هزار بار به خودم گفتم بیکار بودی دختر این همه زمت واسه خودت تراشیدی. دیروز کلی ابکش و قابلمه و کفگیر بشور بشور داشتم .تما م کاشی های پشت گاز البالویی شده بود گاز که دیگه نگو نپرس خدا پدر کسی که گاز پاک کن رو اختراع کرد بیامرزد .

خواهرم چند روز پیش رفته برام دعا گرفته واسه ترس بیش از حدی که من از این بارداری و خدای نکرده سقطش داشتم .مامان اصرار ده 15 روزی بیا خونه ما ازت پرستاری کنم میگم ممامان من که حالم اونجوری بد نیست میگه پله هاتون زیاده ضرر داره بیا خونه خودمون .ولی خدایش خونه خودمون راحت ترم .در کل فعلا قبول نکردم .

خبر مهمونوشت:

جاری خانوم هم خبرش رسیده بارداره همه خواهر شوهرام شوکه شدن اخه دخترش دو سال و نیم  و اینا باید باشه و این جاری خانوم بزور به این دوتا میرسه و تفلک برادر شوهرم نقش پدر و مادر رو همزمان داره ایفا میکنه وایی به حال این یکی که بیاد .

هنوز از ماجرای من کسی از فامیل همسر خبر نداره .

اوضاعی  داریم ..

دعا نوشت:برای بابای بهار هم دعا کنید که ان شا الله بیماریش چیز مهمی نباشه ...