حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

دختر یا پسر مسئله براش این است!!

بعد مدتها وبلاگ اولمو باز کردم یادش بخیر ....

به تک تک دوستام سر زدم  بعضی هاشون یا ادرس عوض کردن یا دیگه نمینویسن ...

اینجوریاست دیگه !!!!

 امروز نوشت:سر سفره ناهار مشغول خوردن هستم سر پایین و همسر و دختر با هم بحث داغ سبزی خریدن امروزشونو میکنن

اقای همسر میگه سال دیگه مبین  هم اضافه میشه و از پله ها میاد پایین و نمیزاره من کارمو بکنم

من سرمو میگیرم بالا میگم ببخشید سونو شما دوماه هم نشون میده ؟؟؟میگه حالا دختر چه رفقی داره سالم باشه ولی من خوب میدونم  این حرف دلش نیست  همیشه میگه سالم باشه صالح باشه منظور پسر بودن ..

امشب خواهر کوچیکه رو دعوت کردیم به بیرون  از بوی غذا حالم به هم میخورههههههه.


از هر دری سخنی و از هر سخنی دری!!!1

الهی شکر همه چیز به خوبی تموم شد.منظورم  مولودیست خودمم باورم نمیشد اینجوری جفت و جور شه .

روز جمعه وقتی نگاه به خونه میکردم توی دلم میگفتم ای خدا  این خونه کی میخواد حاضر شه برای مهمونا .شب پیشش هم که بیمارستان بودم و حال خوشی نداشتم ولی به خود صاب روز جمعه قسم ی نیرویی توی وجود افتاد که خودمم نفهمیدم چطور اون همه کارو کردم چطور از صندلی حمام دختر م و چهار پایه اشپزخونه پله میساختم و  سعی میکردم هم مراقب خودم باشم هم لوستر و دیوار هارو تمیز کنم اصلا نفهمیدم چطور تمام کابینت ها رو دستمال کشی کردم و اتاق ها رو مرتب .ساعت فکر کنم 8 شب بود به داداشم زنگ زدم برای فرش اخه خونشون نزدیک ماست و قبلا با خانومش هماهنگ کرده بودم کمبود فرش پذیرایی رو ایشون زحمت بکشن و از خونه بیارن داداش گفت بیرون شهرن وقتی فهمیدم توی مسیرشون میتوننن گیلاس مهمونی منم تهیه کنن انگار یک دنیا به من داده شد بخصوص که خرید خیار مجلسی هم خواهرم رفته بود از گلخونه های روستا کرده بود  فکرشو کنید خودش دونه دونه چیده بود و  میشه تصور کرد خیارش عالی بود .از اون طرف زنداداشم زنگ زد اندازه تعداد مهمونا 100  تا هم بیشتر شلیل از باغچه خونه روستایی مامان اینا چیده بود شما ویلا بخوانیدش.می موند سیب گلابم که اونم با هماهنگی که کرده بودم از باغ همسایمون تهیه و خریداری کردیم فکروش کنید میوه تازه و فرد اعلا از تولید به مصرف .شربت هم که  البالو دادم .همه از مهمونی و نوع مولودیه راضی بودن بخصوص اونجایی که مولودیه خون برای مامانم  شعر خواند و قرار شد من بیام از مامان تشکر کنم و دستشو ببوسم ..همه ی حال عجیبی شدن خودم از مراسمم خیلی خیلی راضی بودم .به خواهرم سفارش کرده بودم وقتی میوه ها رو میچینن دو تا دونه شکلات هم کنار بشقاب بزارن که اگه احیانا بکسی شکلات نرسیده برداره با وجدی که همه یک مشت شکلات رو جمع کرده بودن .

میوه ها هم گیلاس ها به تعداد 5 تا با ورق الموینویمی به هم پیچیده شده بودن و دوتا دونه سیب و سه تا شلیل و ی خیار و ی شیرینی و دوتا شکلات کنارش تزیین شدن.

مهمونی اکثرا فامیل بودن و  فقط 4 تا از همسایه هامون اومده بودن اینم بگم مستاجره رو دعوت نکردم دوست نداشتم به هیچ عنوان باهاش رفت و امدی رو اغاز کنم .

دیروز که نه پری روز با اقای همسر جر و بحث زیبایی کردیم  اونم سر این مستاجره بی ادب  و طبق نطق اقا رفتم اقدام کنم برای طلاق !!!ایشون گفتن منم سر نخ رو گرفتم و دیگه رفتی که داری رفتم دفتری که 13 سال پیش عقد کرده بودیم و ی رونوشت از عقد نامم گرت دوست نداشتم به مامان حرفی بزنم و هی بخواد بگه عقد نامه رو برای چی میخوایی و از این حرفا .اقای  حاج اقا کلی باهام صحبت کرد دخترم  طلاق  بد هست و فلان ....خلاصه کلی منو نصیحت دست اخر گفت حاج اقا دیگه من نمیخوام به خونه دل گرمش کنم چون خودم دیگه علاقه ایی به این زندگی مزخرف مرد سالاری ایرونی ندارم مردا انگار زن میگرن برای بچه داری و کلفتی نه واسه زندگی و تقسیم عشق .بعدشم خداحافظی کردم و اومدم سر راه از قولنامه های زمین و خونه  و ماشین های همسر ی کپی گرفتم که برای مهریه نگه ندارم و از این حرفا ..

شب اومدم خونه وقتی اقای همسر اومد سر بحث باز کردم و بگو مگو اغاز شد ..

ایشون که کم اوردن رفتن توی کوچه بعد یک ربع زنگ زده بیا توی ماشین کارت دارم بعله ی نیم ساعتی بیشتر اونجا حرفیدیم ی جورایی ی کمی اروم شدم ولی بهش گفت دندونم روی جیگر مستاجرست و من از اول مخالف اومدن این بودم .و تو اصرار های مشکوک به اومدن این .بهش گفتم دیگه دلخوشی به این زندگی ندارم تو میدونی و خدای خودت .

اقای همسر سعی کرد دیشب دل مارو بدست بیاورد ولی من هم هی جفتک پرت میکردم .

امروز صب مولودیه خونه همسایمون بودم کلی از خدا التماس که دست خالی ردم نکنه ...

بعداظهر هم از این سونو به اون سونوگرافی برای وقت گرفتن که الهی شکر سونوگرافیه مهدیه  همین امروز انجام داد و بازم الهی شکر جنین تشکیل شده و قلبش هم میزنه ...

سه تا سقط قبلی من به خاطر بارداری پوچ و تشکیل نشدن قلبش بود ولی الهی شکر این بار  سالمه خدایا ممنونم از لطفت در حق این بنده حقیر.


حالم بده!!!!

دیروز تمام روز رو میشه گفت از بیماری افتاده بودم.اصلا حالم خوب نبود .ساعت ۱۲ شب راهی بیمارستن شدم تا ۲ و نیم .با   ی سرم و چند تا امپول حالم بهتر شد.حالت تهوع داره جونم رو به لبم میرسونه ...

خدا خودت کمک کن  مراسم فردا به خیر و خوشی و به نحو احسن تموم شه.

صاب خونه نوشت:از همین اول کاری این مستاجره رفته روی  اعصابم ....

از کجا بگم براتو ن!!

این روزا بد جور دارم از زندگیم نا امید میشم.

بخصوص که این روزا اقای  همسر منو تا سر حد منفجر شدن داره میرسونه .

توی این اوضاع دست به دامان ائمه شدم و علی اکبر  امام حسین .شنبه  جشن مولودیه ایی ترتیب دادم برای هممون لازمه .

همسر بیش از اندازه دیگرانرو به زندگی و زن و بچش اهمیت میده و این از دیدمن خیلی بده .این سال ها سعی کردم این اخلاقشو عوض کنم ولی افسوس..

مستاجر جدید این دوروز حسابی رفت روی اعصاب این جانب منم به طبع روی اعصاب همسر و داد وفریاد  قولنامه رو بهم بزن .ایشون هم چون این خانوم دختر دوستشه واسه خوب بودنش مارو هم قربونی میکنه

استرس های خودم کمه برای این باردای و خطر های احتمالش و مثلا الان من باید خیر سرم استراحت مطلق باشم تازه شدم نوکر خانوم به فرموده اقای همسر برم طبقه ÷ایین رو تمیز کنم . تمیز کردم ولی هزار تا نفرین و رو به هردوشون کردم مردم این همه بی جنبه و بی بخار و چرت.........

فعلا کلامون باهام قاطی شده با همسر منظورمه .

طبقه پایین که اثباب اثاثیه چیدن اینقده خوشگل شده  هی میگم پس چرا بالا به این قشنگی نیست .

خودمم میدونم دارم خودمو فقط از بین میبرم و این همسر  نمیشه اون چیزی که من میخوام .

چند شب پیش خودش اقا اومده با لباس کار(پر از گرد چوب کسایی که اشناهاشون نجاری دارن میدونن  چی میگم)نشسته توی خونه دوستش بود هی ابرو داری کردم از اون طرف صدا میکنه دامادشونم با لباس کار بیاد توی خونه وقتی اومد  منم به طعنه گفتم خدا شانس مریم خواهر شوهرمو به من بده اقا محمد خونتون چه جوری میری اینجاچه جوری اومدی ؟؟سرش پایین بود و میگه حاجی گفت اشکال نداره .بعد رفتن اون دادو بیداد تو با عمل ادم رو خرد میکنی چرا اخه با لباس کار میایی بعد یکی دیگه هم میاری یعنی من قد ی کلفت هم ارزش ندارم داغ کرده بودم اقا ریلکس :عیب نداره دوباره میشوریم!!!این یعنی خودت میشوری .وقتی کسی ی فنجون اب نمیشوره یا نمیاره یا سیزده سال نمیدونه فرشای خونش کی شسته میشه کی کار عید انجام میشه مهمون میاد و میره خونه چی کم و کسر داره نداره بایدم این جوری بگه!!!

چند بار بهش گفتم تو لیاقت پدر شدن رو نداری این بچه چی میخواد یاد بگیره ازت ای خدا از دست این مرد.

امروزم که جای خود داره جلوی زنداداشم از خجالت هم حسابی در اومدیم.

ای خدا من چه خاکی به سرم بگیرم با این همسرنه به فکر من الاغ نه به فکر این بچه توی شکمم

بعد خانوم مستاجره منظورمه بیا و ببین کب کبشو ...خدا اینا زندگی میکنن یا م بد بخت که حتی از رخت و لباس میزنیم که ی پس اندازی داشته باشیم برای اینده به خودم میگم خری نه الانو داری نه ایندتو .

ی اخلاق بد دیگه همسر اینه:خرج کردن توی خونه رو مساوی میدونه با کفر و کم شدن صفر های حسابش البت اینم بگم خبر ندارم توی حسابش چقدر پول داره ...

ولی به شدت حساس روش ...حسرت به دلم مونده ی دست فنجون بگیره بیاد خونه بگه اینو برای خونه خریدم هرچی داریم با دادو دعوای اینجانب خریداری شده یا ی حرفی شده منم سفت چسبیدم به حرفشو هی توی فامیل گفتم اجی گفته فلان میکنم تا نزنه زیرش

این روزا بد جور دلم برای دخترم میسوزه خیلی میسوزه خیلی تنهاست .با این که یازده سالشه دنبال خاله بازی و این جور بازی هاست .دخترهای همسن اون صد تا کلاس زبان و موسیقی و نقاشی و اینا میرن ولی اون!!!!من اصلا مادر خوبی براش نبودم حتی ی دوست خوب این روزا روی همه  مشغله فکری هام این فکر داره داغونم میکنه تا این موضوع میاد توی ذهنم بغض گلومو میگیره ...

خدا من مادر خوبی براش نبودم تو رو به خوبان مقرر کرده خودت تو براش خدای خوبی باش.امین .


روزانه نوشت!

۱و2 تیر عروسی بودیم اونم توی ی روستای دور

به علت سرما پا درد گرفتم

بعد از بازگشتمون رفتم بیمارستان طالقانی خدایشش درست معطل شدم در عوض دکتر مستوفی حسابی بهم رسید از معاینه گرفته تا ازمایش ....

هیچیم نبود ودکتر گفت جای پایت رو گرم کن شاید از سرمای اونجا بوده اگه خوب نشدی مسکن اگه بازم خوب نشدی برو متخصص داخلی.

امروز رفتم دکتر بازم !واسه اینکه سونو مو برام بنویسه دکتر امیری گفت خوب کاری کردی سونوتو هفته بعد نوبت گرفتی !!

بنایی به امید خدا تمام  چند تا خورده کاری برقکاریه که دیگه بریز بپاشش به اندازه سیمان کاری و سرامیک کاری نیست .

دیشب سر شام خوردن تی وی داشت از امام حسین و ابوالفضل میگفت هر لقمه غذا با بغض میرفت پایین ی جا کم مونده بود بزنم زیر گریه !!توی دلم گفتم یا امام حسین توی این شب تولدت دل ما رو بیا و شاد کن توی محرم که اون همه زجه زدم گریه کردم رومو نگرفتی خدا  تورو به همه خوبان زمین قسمت میدم نا امیدم نکن.

دلگیرانه نوشت:من و مامان هیچ وقت خدا ابمون توی ی جوی نرفته و نمیره !رفتیم عروسی سر سفره شام مامان 5 نفر اونور تر نشسته بعد یهو داد میزنه اوییییییییییییییی (فلانی= اسم من)کمتر برنج بخور چاق میشی!!!

حالا زنداداش منم بغل دستم  میزنه زیر خنده در گوشش میگم من هنوز برنجی نخوردم چرا مامان اینجوری صدام کرد!!!جو زده شد ؟ولی بغض گلومو گرفت پیش خودم میگم مامانای دوستام دختراشون عیب هم داشته باشن پنهون میکنن مامان ما پلاکارتش میکنه !!نمیگم چاق نیستم ولی بیشتر از شکمم که نمیخورم این در حالیکه همون شب من 1سوم برنجمو خورده بودم .

فرداش من عجیب پا درد گرفته بودم سر ناهار باز بلند شده چادروش این ور و اونور میکنه و میگه پاشو فیلم بازی نکن بریم ناهار!!!میگم محمد گفت واست میفرستم..

رفت. گرفته بودم دخترم میپرسه مامان چته ماجرا رو براش میگم مامان نیومده میره در گوشش پچپچ میکنه مامان رو به من نه گفتم بریم ناهار نگفتم فیلم بازی میکنی عادت دارم مامان بزنه زیر حرفش.

توی مسیر برگشت گیلاس درجه یک با قیمت استثنایی میبینیم میخریم وقتی در خونه ما میرسیم مامان میگه ی نایلون بستونه  اون یکی رو میبریم برا خواهرت خیلی جلو خودمو گرفتم اومدم خونه داد و بیداد سر شوهرم چرا مامانم فرق میزاره چرا تو ساکتی و نمیگی دوتا نایلونو برا خودمون  خریدید اون یکی هم برای اونا چرا همونجا که میخریدیم مامان صداش در نیومد برای  خواهرمم بگه بابا بخره فقط عجله داشت گیلاسارو نشسته بخوره ....

امروز از دکتر برگشتم بابام زنگ زده معترض میگم چیزی شده میگه دخترت ؟میگم توی کوچه بازی میکنه

..امروز که من برم بیرون خواهرم زنگ بزنه دخترم  از خجالت مامان در اومده و منم ساکت  ماجرا رو گوش میدم !!بعضی جاها هم رفای دیروزم رو به بابا و مامانم میگم .