حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

بالاخره همت کردم و نوشتم

سلام

به نام تو که افریننده من و هزاران شبیه منی.

این هفته در کل هفته خوبی برام بود.

شب قبل از ولادت امام حسن خونه داداش کوچیکه  شب بعدش که تولد امام حسن بود خونه داداش بزرگه که چند سالی هست مراسم جشن و مولودیه برگزار میکنه فردا شبشم که عصرش رفتیم باغ و بعدش  برای افطار خونه عروس خواهر شوهرم و بعد از افطار هم خونه داداش وسطی که اونم جشن و مولودیه  داشت چون ما ۳ جا همزمان دعوت بودیم اجبارا تقسم شده بودیم گلدونه که همون عصر تشریف برد خونه دایی جانشون منم دیدم داداشی از خودمونه  موضوع رو با خانوم و خودش در میون گذاشتم و برای اینکه خواهر شوهرم ناراحت و دلخور نشه(اهل این تعارفا  نیست)ترجیح دادم برام اونجا و برای مراسم جشن خودمو برسونم خونه داداشی.

دیشبم که مهمونی افطاری خودم بود .چون مهمونا ۳۰ نفر میشدن و خونه ما گنجایش این همه ادم و بچه های پر انرژی شونو نداشت  افطارو شام رو بردیم خونه باغ .سحرم با مامان و ابجی بزرگه و داداش کوچیکه اونجا موندیم و صب ساعت ۸ حرکت کردیم سمت شهر .از ساعت ۱۲ ظهر هم بیهوش شدم تا ۶بعدظهر.

صاب وبلاگ نوشت:ابجی ستاره در وبلاگش درباره قدر شناسی همسرش یه مطلب گذاشته بود اون مطلب باعث شد ریز تر به مسایل زندگیم نگاه کنم و دیدم از این صحنه ها فراوون توی زندگیم دارم.

این مسئله خیلی خوشحالم کرد .

هفته پیش که نزد دکتر زنان رفته بودم حرفش خیلی نا امیدم کرد.من همیشه فکر میکردم قرص های ویتامین ای کمک کننده برای بارداری و تقویت تخمدان ها برای تخمک گزاری هستند اما دکتره همچین خوشگل زد توی برجکم و گفت نه تاثیر زیادی ندارن باید منتظر بمونی تا خود به خود باردار بشی با خودم گفتم یعنی راه چاره ایی نداره زود تر باردار بشم و مشکل تنظیم ماهانمم درست بشه؟؟همچین از اون روز تا الان دارم گیج میزنم .

با خودم میگم من چیزی نمیفهمم یا دکتره یه چیزیش میشد؟اگه اون قرصا تاثیر نداره اصلا برای چی میدنشون ؟؟؟

تغییراتی در حال انجام است صبر کنید .

میخوام یه پست جدید بزارم اما حوصله نوشتن ندارم

برای تغییر حال و هوای اینجا هم شده باید بزارم .

۱ خواب

سلام به همه دو ستای گلم  که خیلی دوستشون دارم

چند وقتی بود دوست داشتم بیام و بنویسم خب یه جورایی هستم  حال و حوصله هیچی ندارم شب ها تا صب پای تی وی و  صب تا ظهر خواب و بعدظهر هم تی وی شب تی وی و یه جورایی دوست دار خودم باشم وخودم .شاید افسردگی ولی میدونم دارم بد جور از خودم از زندگیم از خیلی چیزا خسته میشم . زیاد عصبی میشم کمتر دوست دارم حرف بزنم بخندم ...

بگذریم .

هفته پیش نزدیکای غروب بود یه خواب دیدم  یه خواب که خیلی ترسوندم خیلی  پریشونم کرد .چند سالی هست پدر شو هر من فوت کرده (خدارحمتش کنه )مرد خوب و مهربونی بود .یه چهره که اکثرا خنده بر لب داشت .

در عالم خواب خیلی چیزا دیدم اوناش زیاد برام مهم نیست مهم اینه که وقتی خودمو در اغوش پدر شوهرم در خواب انداختم و داشتم گریه میکردم گفت غصه نخور تا نیم ساعت دیگه میایی پیش خودم .دوستانی که از اولین  وبلاگ منو همراهیمیکنن یادشون میاد اونوقت ها به هیچ وجه از مرگ نمیترسیدم اما الان بر خلاف اون زمون ها بد جور میترسم .در عالم خواب هم همین طور بودم از اینکه فرصتم برای زندگی تموم شده و من فرصتی برای جبران بدی هام و کسب خوبی نداشتم  ترس داشتم . وقتی بیدار شدم ترس وجودمو گرفته بود با پسر خواهرم خیلی راحتم موضوع رو بهش گفتم البته سر بسته (سلام ؟؟؟جان اگه برای خاله تا نیم ساعت دیگه اتفاقی افتاد این کار ها رو انجام بده...... .)تفلک با صدایی لرزون زنگ زد میگیه خاله اتفاقی افتاده تصادف کردی چیزی شده ؟میگم نه این خوابو دیدم .میگه پاشو بابا  با این خوابت مردیمو زنده شدیم با این اس مست ..اصلا نمیشنیدم چی داشت بهم میگفت خداحافظی کردم و فقط به فکر این بودم برم دوش بگیرم  که اگه مردم  شاید تنم رو خوب نشورن ... توشه خالی بودم که باید برای اخرتم حاضر کنم به  همسر جون اس دادم جریان اینه و رفتم دنبال کارام .

ساعت ها گذشت   و اروم تر شدم ولی خداییش  بد جور از مرگ از عواقب کارام از گناهام از خدا خجالت میکشم .با کدوم بارو توشه میخوام راهی  سفر ابدی بشم .

اونشب که همسرم اومد جریان رو بهش گفتم اصلا اس مس منو ندیده بود چه برسه به اینکه بخواد دلداریم بده ...بعد ا ز چند روز اس مس ابچی فاطمیا یاد خوابم انداخت خیلی به خواب من شبیه بود.بازم الهی شکر خدا بهم یه فرصت دوباره داد.

این روزا داره یادش میره شاید کسی دوست داشته باشه همه زندگیش باشه یا اون زندگی کسی هست .

از خودم خسته شدم از رفتارای یکنواختم از این بی حوصلگی از این فرار از جمع و دیگران .

دلم تنگه برای یه گوشه حرم اقا ..فقط یه حرم باشه یه حرم اروم و امن برای من برای حرفام برای این دل پر دردم دردمن با خیلی درد ها تفاوت داره شاید شبیهی باشه ولی تفاوتش خیلی..

.دیشب داشتیم دنبال قولنامه مستاجرمون میگشتم اونو پیدا نکردم اما کلی عکس بود که هر سه مارو برد به خیلی سال پیش به ازدواجون به تولد مبینا به ماه هایی که اون روز به روز بزرگتر میشه و یه برگه سونوگرافی به تاریخ ۱۷ -۱۲-۱۳۸۸  که بد جور ....

میخوام بهش فکر نکنم . میخوام به خودم امید بدم .میخوام ...ولی من خیلی وقته کم آوردم خیلی وقته خودمو در خودم حبس کرد م.

هم خودمو دارم عذاب میدم هم این تفلکارو لی ....



باغ

این فصل که میشه کارای باغ هم شروع میشه ...

سیب گلاب و زرد آلوو انگور و برو تا اخرش....

زرد آلو ها یا قیسی املاییشو دقیق بلد نیستم میشه  یا لواشک یا همون تازه تازه خورده میشود.سیب ها هم یا خورده میشه یا ترشی سیب البته  تو این چند ساله تصمیم گرفتم درست کنم اما هنوز توفیق درست کردنشو نداشتم .الانم که فصل قوره .البته روز جمعه چیدم تموم شد رفت پی کارش..کلی هم انگور یاقوتی چیدم و بین همسایه ها تقسیم کردم ..

هر کی عنوان رو ببینه میگه ببینی این باغ اینا چه شکلیه ..بزار راحتت کنم ۳ تا کرت (واحد شمارش یا مقایسه و تعیین باغ )به اون زمین هایی که موانگور داخلش کاشته شده میگن .کارت داریم(ک رو با فتحه بخوانید)  درخت ها هم همون دورو برن...البته  تمام زیبایی باغ به اینه که خیلی ادمای دیگه مثل ما کنار هم درخت و کرت دارن .یه باغچه هم داخل خود روستا داریم که اونم ۵ تا کرت...

شب شنبه یه عروسی رفتیم  که اگه بخوام براش ورژن و الگویی تعیین کنم باید بگم کاملا دقت کنید کاملا اروپایی بود  حالا ما اونجا چه غلطی میکردیم بماند انگاری رفته بودیم یه کنسرت زنده درلاس به گاس شایدم یکم زنده تر از کنسرت ..در کل اونم یه شبی بود براخودش بگذریم تیپ و قیافه ما هیچ همخونی با مجلس نداشت نه به لباس های پوشیده ما نه به لباس که ؟؟راستش همون ۷۰ شایدم ۴۰ ساند پارچه  نه ربط داشت  نه آبی که ما میخوردیم با اب شنلوگه اونا..بیچاره همسری بنده خدا  عمری ازش گذشت تا اون مجلس تموم شد و اومدیم...