وب بستنی رو باید بست!

سلام. بعد از اینکه بلاگفا محبوب ترین پستهای اخیرم رو قورت داد دیگه نتونستم اینجا بنویسم. محبوب ترینها و شاید نابترینهایی که تکرار نشدنی اند و دست نیافتنی شدند.

از مدتها قبل تر هم تو وب دیگری می نوشتم و در حقیقت زندگیم در فضای مجازی دو تکه شده بود اما خب اون زمان دوست نداشتم وبم رو معرفی کنم به دلایلی و الان تصمیم گرفتم که شخصیت مجازیمو یکپارچه کنم. بعید می‌دونم کسی هنوز اینجا رو بخونه ولی اگر خوندید و دوست داشتید کامنت بذارید که آدرس وب برقرارم رو تقدیم تون کنم و این وبم دیگه بعد از مدتی با خیال راحت ببندم.

برقرار باشید.

سالی که نکوست...

بسمه تعالی

سال نو مبارک :)

امسال سال خوبی بود. شروع قشنگی داشت به خصوص برای من و آقای همسر که بعد از شش سال آزگار بالاخره قسمتمون شد 16 روز پیاپی در کنار هم باشیم :) امسال اولین سالی بود که همسرخان همه ی عید رو تعطیل و در خدمت خانواده بود و  واقعا لذت بخش گذشت. چون دیگه دغدغه ی تمام شدن عید دیدنی ها تو 4 و 5 روز رو نداشتیم،استرس مهمونهای صبحگاهی بدون حضور همسر رو نداشتیم، با خیال راحت عید دیدنی رفتیم و با خیال راحت تفریح کردیم و لذت بردیم. بماند که بعضیها خواستند عیدمون رو تلخ کنند اما با مجاهدت شدید و البته لغزش های اینجانب در هر حال ایام گذشت. یک بار دیگه من فهمیدم که همسرم شخصیت بی نظیری داره که کمتر کسی دارای این شخصیته، البته که بزرگمنشی هاش هم بی پاداش نموند اما واقعا برای چندمین بار بهم ثابت کرد که یک مرد خاصه! خیلی خاص...

16 روز تمام علیرضا با من و پدرش خوش بود و تو مهمونی ها و پارکها و تفرج گاه ها لذت برد، روزگاری که شاید دیگه برامون ایجاد نشه.. روزگاری که خیلی سریع گذشت.. خیلی...

و امروز که اولین روز کاری بود من بودم و علیرضا و آستانه ی تحمل پایین! هیچکدوممون نمیتونستیم ده دوازده ساعت تنهایی دو نفره بدون مهمون و بدون همسر و بدون تفریح رو تحمل کنیم! حالا علیرضا خوابه و من نشستم اینجا منتظر ساعت 5 بعد از ظهرکه دوباره همسر عزیز برگرده و نور به زندگیمون بیاره :)

و اما سالی که گذشت سال خوبی بود.. ادامه ی این مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید!

+به علتی که شاید فقط برای خودم محترم باشد ناچار شدم بقیه ی مطلب را مرموز (اسم مفعول رمز :دی) کنم. خودم اصلا این طرز مرموز نویسی رو دوست ندارم اما لطفا بر من ببخشید و بدونید علتی در پس این اقدام نهفته ست. ادامه ی مطلب صرفا کلیاتی است از سالی که بر من گذشت...به هرکس که مایل باشد ادامه ی مطلب را بخواند رمز تقدیم خواهد شد.

از تو مدام اصرار، از ما به بی خیالی!!

بسمه تعالی

بعضی ها کلا منتظر فرمانند. منتظرند که امامشان دستوری بدهد و اینها با سر بروند برای اطاعت اوامر. بعضی ها کلا میدانند از چه حمایت می کنند و راهشان دقیقا چیست!

بعضی ها هم مثل منند! میخورند و میخوابند و به پای غصه ها اشک می ریزند اما به اطاعت و انجام تکلیف که می رسد عجیب دست و پایشان سست می شود!

حالا این اوامر و دستورات مراتبی دارد. از یک تقاضا برای تحصیل و تذهیب و ورزش ساده بگیرید که عده ای را عجیب درگیر خودش میکند و این می شود سرلوحه ی زندگیشان، تا دستور جهاد و دفاع از امام که بعضی ها با سر می روند و بعضی ها بهانه می آورند..

رهبرمان بارها و بارها درخواستهایی داشته که امثال من بی خیالش بودیم یا منتظر اطاعت شدنش توسط دولت و راهکارهای دولتی ماندیم، اما بعضی ها حواسشان همیشه هست که خودشان باید قدمی بردارند و سهم خودشان را ایفا کنند.

دو سال گذشته و رهبر مان تقاضا کرده که کالای ایرانی بخریم.. هستند کسانی که همین امر می شود دغدغه ی زندگیشان و چشمهایشان را نمی بندند و بی خیالی پیشه نمی کنند، و بعضی ها هم هنوز که هنوز است بیش از آنکه دلشان برای وطنشان بسوزد نگران پول جیبشان هستند..

این پست و این یکی را ببینید به این امید که من و شما حداقلِ نقش ممکن را ایفا کنیم!

ببینید حتما!

حتما ببینید!

 

+من تأكید میكنم، اصرار میكنم، از همه ى ملت ایران درخواست میكنم، بروید به سمت مصرف تولیدات داخلى؛ این كار كوچكى نیست، این كار كم اهمیتى نیست؛ این یك كار بزرگ است.
مقام معظم رهبری

+تیتر: مصرعی خودساخته بر وزن و برعکسِ از تو به یک اشاره از ما به سردویدن!

دستم نمیرود که در اینجا نویسمش!

بسمه تعالی

چقدر اینجاها دیگه سوت و کوره! هیچ انگیزه ای برای نوشتن دیگه ندارم! جز بعضی احساسات و شرایط خاص که فکر میکنم نوشتنش محض یادگاری بد نباشه!

اما یادمه یه زمانی کوچکترین جزئیات احساسی و اتفاقی زندگیم رو میومدم می نوشتم! امروز رفتیم حرم، امروز رفتیم سفر، امروز رفتیم رستوران، امروز تصمیم گرفتیم کتاب بخونیم، امروز صبح دیر بیدار شدم، امروز رفتیم عروسی، امروز رفتیم دکتر و و و! چه چیزای چرت و پرتی می نوشتم واقعا! :دی

اما الان "مهمترین" رخدادهایی که ممکنه تو یک زندگی رخ بده و داره برای ما رخ میده رو هم نمیام بنویسم! یعنی دستم به نوشتن نمیره! با خودم میگم بنویسم اینجا که چی بشه؟ خودم که میدونم چه ماجرایی در جریانه چرا باید بنویسمش؟!

:|

بعد چیزی که این وسط جالبه اینه که همون شخصی نویسی ها و خاطره نویسی هایی که هیچ چیزی به هیچکسی اضافه نمی کرد، و خوندنش هیچ فایده ای جز اتلاف وقت نداشت خیلی بیشتر مورد اقبال بود و کلی نظر و کامنت براش میومد! و کاملا حس میکردم وبلاگم زنده ست! اما الان مدتیه که حس میکنم وبم رفته تو کما! نه اینکه مرده باشه! تو کماست!

حالا دارم فکر میکنم که آیا خوبه که به اندازه ی قبلا ها، زنده ش کنم؟! به چه قیمتی؟!!

هوم؟!

 

+تیتر: مصرعی خود ساخته بر وزن "دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت!!!" :دی

و خوشا اشک...

بسمه تعالی

دیروز شب میلاد پر برکت پیامبر رحمت، نشسته بودیم با آقای خونه فیلم تماشا می کردیم! از طرفی متوجه شدم که شبکه ی یک فیلم " یک حبه قند" را پخش میکند. این فیلم را خیلی قبل تر ها تو سینما دیده بودیم. هیچ چیز فیلم آنقدرها برایم جذاب نبود. چون برخلاف آقای خونه، من اصلا نمیتونم تو فیلم فرو برم و فکر نکنم که اینها بازیگر هستند! از تماسهای گناه آلود فیلم واقعا شاکی می شدم و این باعث میشد که به قولی تو بحر فیلم فرو نرم! و همه اش روی اعصابم باشد! اما آقای خونه این چیزها را نمی بیند! به قول خودش آنقدر درگیر داستان فیلم می شود که اصلا نمی فهمد اینی که بازی می کند فرهاد اصلانی است یا محمدرضا گلزار! بعد از فیلم به این چیزها فکر میکند!

داشتم این را میگفتم که فهمیدیم شبکه ی یک فیلم یک حبه قند را پخش می کند. بر خلاف همه ی دوست نداشتن هایم، یک سکانس فوق العاده این فیلم دارد که در آن هدایت هاشمی پشت در اتاق خانم خانه که برادرش را (اگر درست یادم باشد) از دست داده می نشیند و این نوحه ی " بعد من قافله سالار تویی خواهر من! " را میخواند که آن خانم که پس از مرگ برادرش اصلا گریه نکرده اشکهایش سرازیر بشود و آرام بگیرد.

به جرئت میتوانم بگویم از نظر من یکی از ایده آل ترین و دوست داشتنی ترین صحنه های سینمایی ماست که من دیده ام! مخصوصا بعدش که فرهاد اصلانی با یک بازی واقعا ایده آل می گوید:"خوب میخونه!"

خلاصه که تا فهمیدم که فیلم شبکه یک این است، مشتاق دیدن چندباره ی این صحنه ی فیلم شدم! آقای خونه هم مصر بود که فیلم شبکه ی دیگر را ببینیم! اما قول داد که برای این صحنه اجازه میدهد که شبکه را عوض کنیم.

فیلمی که میدیدیم طنز بود.. اما همه ی حواس من پیش آن سکانس و آن نوحه می چرخید.. سکانس را به همت و لطف آقای خونه دیدم. و بعد دوباره ادامه ی فیلم طنزمان را تماشا کردیم، اما این نوحه مثل همیشه دلم را برده بود. ساعت از یازده گذشته بود که فیلم ما تمام شد و من همچنان در ذهنم نوحه می چرخید:

"بعد من قافله سالار تویی خواهر من! دختر حیدر کرار تویی خواهر من!"

لپ تاپ را روشن کردم، تا ساعت یک و نیم بامداد این نوحه را گوش کردم و اشک ریختم!

روزی شب عید من اشک بود..و چقدر سپاسگذار این روزی بودم.. اصلا فکرش را هم نمی کردم که شب عید اشک بریزم.. و دلم هوایی بشود..بعد هم این روضه ی دوست داشتنی را باز بارها خواندم و کربلایی شدم..

 

+عیدتان مبارک و زیارت کربلا، روزی و عیدی تان باشد ان شاء الله.

+فقط خواستم حال و هوای شب عیدم ثبت شود..

از خودتان شروع کنید.

از خودتون باید شروع کنید، تمام ترسهایی که انسان از دشمن دارد به خاطر این است که خودش را می بیند. اگر چنانچه دید که خدا در کار هست، و ببیند که برای خدا دارد کار می کند دیگر نمی ترسد، چون همه ی مقدرات در دست اوست.

گمان نکنید که شما خودتان میتوانید کاری انجام بدهید، شما همان هستید که اگر یک مگس آزارتان دهد شب نمی توانید بخوابید یا روز نمی توانید آرام بگیرید. اگر پشه در شب بیاد نمیگذارد شما آرام بگیرید. شما همان کس هستید که اگر یک عنکبوت به شما حمله بکند می ترسید، شما آن کس هستید که اگر یک گنجشک از شما چیزی بردارد و برود شما قدرت ندارید آن را پس بگیرید.

همه عجز است، همه فقر است. هرچه هست از اوست، از خداست...

+حضرت امام(ره)

+صوتی اش را روی این وب گوش کنید و از صدای نافذ امام لذت ببرید.