حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

داره میره ...

امروز صبح باهم قرار داشتیم برای خرید .
خیلی وقت بود با تاکسی به مرکز شهر نرفته بودم .لباس هایی که خریدیم واقعا بهش میومد . راستش این دفه به من این اجازه رو داد تا کامل تمام لباس ها شو با انتخاب خودم براش بخرم .رنگ شلوار لی و لباسش خیلی بهش میومدن..کلی خوش گذشت خیلی جنتلمن منو به نوشیدنی دعوت کرد و من
نپذیرفتم و ازش خواستم با هم ی بستنی نوش جون کنیم .کلی خندیدیم .برای انتخاب ها کلی چک و چونه میزدیم .قیمت ها رو من تعیین میکردم .
ظهر با هم برگشیم خونه .بعداظهر که میخواست بره سفارشات اخر هم بهش کردم . شاید فردا شب که بر میگرده گرگان نبینمش .درست با اس مس و تماس باهاش در ارتباطم ولی واقعا ناراحتم داره میره .هر وقت لب تر میکردم دلم گرفته میگفت بریم بیرون .یا میگفت پاشید بیایی خونمون .شب هایی که خونشون بودم تا خود صبح با هم حرف میزدیم .خیلی از حرفای دلشو برام زده خیلی وقت ها شنونده  حرفام بوده .اون چند روز که من داغون بودم از کار و زندگیش زد و 2 روز رو با من بود تا روحیم عوض بشه کلی منو خندوند توی بد ترین شرایط سعی میکنه خوب باشه .کاش میشد همین جا میموند ولی باید بره .....
دوستت دارم جواد جان همونطور که گفتم خاله منتظر دیدن پیشرفت های تو در زندگی آیندته خوب درس بخوان و برای خودت و خانوادت سربلندی رو به ارمغان بیار ...

یادش بخیررررررررررررررررمدرسه ....

یادش بخیر دورا ن مدرسه رفتن ما .
ما چطوری میرفتیم و بچه های حالا چطور ..
هر کسی از روز اول مدرسش خاطره ایی داره ولی من هیچی یادم نمیاد غیر از فامیلی معلمم زینلی  که هیچ وقت دوستش نداشتم و ندارم و نخواهم داشت حتی قافشم یادم نیست ... .درست درس یادم داد ولی خیلی چیزارو در من از بین برد  خواهشن نگید بی انصافم   حتما چیزایی در خاطرم گذاشته که ازش بدم میاد تازه درس داده حقوقشو  گرفته ..
اون زمان ما در روستا زندگی میکردیم بابام 7 سالی بود استخدام شده  بود ولی وقتی یاد مدرسه میوفتم میگم چرا!!!!
کیف میخریدیم ولی نمیدونم من بی عرضه بودم یا پول بابا م به کیف بهتر نمیرسید نیمه های سال کیفم پاره بود .یادمه برای جلد کردن کتاب های  درسیم از پلاستیکی که در داخل کود های شیمیایی بابام که برای کشاورزیش استفاده میکرداستفاده میکردیم .یادش بخیر با چه اشتیاقی اونا رو میشستیم چقدر التماس این داداش و برادرای بزرگمو میکردم که کتابامو جلد کنن  چقدر بهشون باج میدادم و جای اونا کار میکردم تا اونا کتاب های منو جلد کنن ولی خودم  وقتی کلاس چهارم بودم کتاب های خواهر کوچکم رو بدون اینکه اون ازم بخواد جلد میکردم .حتی یادمه بعضی وقت ها مشقاشم مینوشتم ..
وقتی داشتم  کتاب های نازگل رو جلد میکردم یاد قدیما افتادم .
همیشه بهش میگم قدر زندگی رو بدون من ندونستم ولی تو بدون .
با اینکه نازگل در یک مدرسه غیر دولتی درس میخوانه خیلی چیزای خوب از معلماش یاد میگیره .از خدا از اینکه هر کسی هستی نباید به دیگران فخر بفروشی  ازکمک به پدر و مادر و خیلی چیزایی دیگه . حتی اینکه یاد  بگیرن ساده وار زندگی کنن  معلم امسالشون  همون روز اول تمام لوازم تحریر بچه ها رو نگاه کرده بود هر چی از هر کسی فانتیزی بود بهش گفته بود باید تعویض بشه و ساده ترین چیز رو بخرن .حتی روی تغذیه اونا هم خیلی کنترل میشه باید و حتما از خونه تغذیه ببرن .امروز سر میز ناهار با ی اشتیاقی تعریف میکرد که داشته تغذیشو میخورده کسی که تازه امسال وارد این مدرسه شده بوده کلی نازگل رو مورد تمسخر قرار داده جالبی ماجرا این بوده بقیه دوستای نازگل به طرفداری از اون به دختره گفته بودن دفه اخرت باشه این حالتی صحبت میکنی فردا ما میخوایم این تغذیه رو بیاریم بشنویم اخ و اوخ کردی خود دانی . نازگل معلمشونو در جریان میزاره معلم هم با اون دانش اموز برخورد میکنه  و ازش میخواد دیگه تغذیه از بیرون تهیه نکنه .. به بچه ها یاد میدن از همین الان  پولاشونو پس اندازه کنن و از پس انداز پول تو جیبیشون وسایل و کتاب های لازمشونو بخرن .نظافت و اهمیت رعایت اون برای همه بخصوص برای دختر ها  که بعد ها میخوان مادران اینده بشن تذکر داده میشه  بعضی اوقات چیزایی از نازگل میشنوم که با خودم میگم الهی شکر اینارو توی مدرسه بهت میکن وگرنه من چطور باید بهت میگفتم :!!!!!!معلمشون حتی ازشون خواسته بود که وقتی دان جوراب های خودشونو میشورن از بابا ها هم بشون  نازگل میگفت معلممون گفته وقتی باباتون میاد خونه براش بالش بیارید بزارید پشتش اب یا چایی یا شربت براش ببرید .. بابای نازگل کلی از شنیدن این حرفا کیفور میشد.یادم نبود بپرسم ببینم درباره مادرا چیزی نمیگن؟؟؟
باورش برام سخته شاید  فکر میکنم مثل  قبلنا  یه حرفی زده ی هفته ایی اجرا ش میکنه و بعد ها بیخیالش میشه ولی نمیدونم چرا احساس میکنم این بار ی فرقایی داره ؟؟!!!!

صاحب وبلاگ نوشت:این ارو پریروز نوشتم ولی نتوانستم به نت وصل بشم و بزارمش .

دوست خوبم ساره جان :

فکر نمیکردم ی اس مس ختم به اینجا بشه .

گاهی وقت ها روزگار چه بازی هایی با ادم میکنه .

دلم گرفته بود مثل اکثر اوقات .اس دادم به دوستان . ساره برام اس مس زد و شروع کردیم به حرف زدن .حرف زدن ما به جایی رسید که با اشک براش حرف های دلمو مینوشتم  حرفایی که حتی به همسرم دخترم حتی خانواده خودم نگفته بودم . از طرفی دو دلی و دو راهی که برام پیش اومده بود  رو باهاش مطرح کردم .وقتی چیزایی که ساره میگفت با وضعیت جسمیش تجسم میکردم  اشک هام نتوانستم نگه دارم چقدر ناشکرم ولی ناشکر تر اینه من دوستای خوبی مثل ساره زهرا  الهه فاطیما و سمیه و ...خیلی های دیگه دارم .درست ازم دورن ولی قلب هاشون به من نزدیکه . رابطه هامون  جوری حرف هایی که شرم و حیا و احترام از بزرگتر خانواده یا اعضای به خانواده نمیزاره با اونا مطرح کنیم به هم میگیم درد هامونو با هم تقسیم میکنیم .شادی به هم میبخشیم . خیلی وقت ها بوده فکر فقط فکر میکردم تنهام ولی همین دوستان بهم ثابت کردن  اونی که اون  بالاست خیلی بزرگه خیلی
گاهی وقت ها حرفای ادم از دلش برداشته میشه و چقدر زیبا بر دل دیگری مینشینه .ساره عزیز بی نهایت دوستت دارم و خواهم داشت  و بدون همیشه به داشتن دوستی مثل تو افتخار خواهم کرد .

آشتی

امروز صبح اشتی اشتی اشتی شدیم ..

این چند روزه هم بودیما ولی دلخوری هم بود ولی امروز صبح به طور رسمش همهچیز تموم شد و به اشتی ختم شد .

این دعوا ی خوبی داشت  یه زیارت قم و جمکران رو نصیب من کرد .


بازم همون اشتباه همیشگی

وقتی از همه دنیا خسته و دلگیر میشم به اغوشش پناه میبرم ولی
ولی حالا که از خودش دلگیرم به کجا پناه ببرم .