حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

چند روز استراحت در کنار کار!!!

فصل تابستون برای من یکی در کنار همه بیکاری ها  خیلی پر زحمته.روز جمعه سحر ساعت 5 با نازگل و همسرم راهی روستا شدیم تا انگور های کشمشی باغ رو جمع آوری کنیم .اگه خواهرم نبود مطمئنم نمیتوانستم همه اون کارها رو انجام بدم .تا روز دوشنبه  روستا بودیم .خونه خواهرم خیلی خوش گذشت خیلی . خواهرم دو تا پسر داره یکیشون دانشجوی متولوژی دانشگاه گرگان  و دومی  5 ماه از نازگل من بزرگتره . جمع ما با اونها خیلی صمیمی .دیشب جاتون خالی اینجانب هوس جوجه کردم همسری این چند روز صبح سر کار میرفت و شب بر میگشت روستا دیشب زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم تفلکی  دو تا مرغ گرفت و اورد با خواهرم  اونا رو خرد کردیم ولی خواهرم اجازه نداد  اونا رو درست کنیم و از من خواست اونارو به خونمون برگردونم منم نخواستم خواهرم رو ناراحت کنم و قبول کردم و از مرغ های خودشون استفاده کرد شب با پسر بزرگش یه اتیش خوشگل درست کردیم بعدشم که جوجه ها رو تا ساعت 3 بیدار بودیم و بنا به این که غذا گرمش خوشمزه تره دیگران رو بیدار کردیم وسحری خوردیم .شب که داشتیم جوجه هارو درست میکردیم کلی با خواهرم و پسراش خندیدیم .دنبال گربه ها گذاشتیم وایی چه حالی داد .حسابشو کنید من به این چاقی دنبال گربه ها بدوام چه شود .
امروزم صبح رفتیم باغ و چند تا سبد انگور برای دوستامون اوردیم .
این چند روز اصلا حوصلم سر نرفت خیلی بهم خوش  گذشت .
شب های روستا رو باید تجربه کنید تا متوجه بشید من این چند شب چه صفایی برای خودم میکردم .جای همه خالی .

تصور کن شب ساعت ۳ خنک کنار اتیش اهنگ گوش بدی چای وایی..



 



عاشق این بوته گل رز خونه خواهرمم



کی میشه مثل قدیما بنویسم ؟هان!!!

دوست دارم خیلی حرفارو اینجا بزنم مثل اون وبلاگای قدیمیم.
اول:چندشب خونه خواهر شوهرم بودیم خوش گذشت پسر خواهر شوهرش از امریکا برگشته واسه من سوژه بود این اقا. هی به خواهر شوهرم میگفتم تو که قرار بودفرداشب دعوتشون کنی خوب امشب با ما میگفتی ما هم کلی فیض میبردیم میخندیدیم میگفتم اخه ما که فامیل خارجکی نداشتیم فامیل شمارو میدیدیم .


دوم:دیشب چند تا سوژه توپ برای اپ پیدا کردم ولی باشه سر فرصت  شایدم در این پست گفتم از من هیچ چیز بعید نیست
(طلاق دختری از همسرش و کار در منزل یک خانوم وسواسی
......موارد دیگه فعلا در ذهنم نیست  حافظه رو برم من ..

جریان خواستگاری و ازدواجون...

جریان اونشب که برای بچه دار شدنمون همسرم اشک ریخت و از دوستش خیلی ناراحت بود.

بیوگرافی همسر و چرا من اونو بین اون همه ادم انتخاب کردم .

اینکه دارم هدفدار میشم 

دعا های امسالم در شب قدر نشون داد دارم بزرگ میشم این خیلی خوشحالم کرد خیلی

شب قدر و پوشش بعضی از جوونامون و ارزش قائل شدن براش . اینارو  وقتی داشتم نظر برای وبلاگ دوستان میزاشتم دو نه دونه یادم اومد .


سوم:امروز روز پزشک دوستم فرزانه هم یه پزشک. رفتم یه گل خوشگل عین خودش واسش خریدم (البته اون خیلی خوشگل تره ها) و بردم تقدیمش کردم .فرزانه دوست خوب منه دوست تنهایی هام دوست غممام  بهترین پایه برای هر کاری .خوشم میاد پر از انرژی مثبت با دیدنش روحیه میگیرم  خیلی دوستش دارم همینجا بازم بهش روز پزشک رو تبریک میگم.




چهارم چند وقتی زده سرم رخش زیبایم رو بفروشم و شوهره رو همچین خوشگل ببرم زیر قرض و وام یه آپارتمان بخرم.البته شوهر جان مخالفه میگه برو عشق دنیا رو کن مردم ارزوشونه یه همچین ماشینی زیر پاشون باشه تو دیوونه هی میگی بفروشش ...

دیشب چند تا  دستور غذا هم  از خواهر شوهر گرام گرفتیم چند تا هم بهش دادیم.

دوست دارم همونطوری که حرف میزنم بنویسم از رسمی نوشتن بیزارم دوست دارم خودم باشم .

یکی از بحث هامون با دوستم همین بود  اینم شاید یه زمانی واسش وقت گذاشتم و مطلبی نوشتم .اینکه ادمای وبلاگ تا چه حد خودشونن.بعضی ها چیزی رو مینویسن که دوست دارن باشن و خود واقعیشون نیستن  .

بعضی اوقات به خاطر فرصت هایی که از دست دادم خیلی از خودم بدم میاد ولی کاریش نمیشه کرد.

دوست دارم مثل اونوقت ها فرت فرت اپ کنم

بالاخره همت کردم و نوشتم

سلام

به نام تو که افریننده من و هزاران شبیه منی.

این هفته در کل هفته خوبی برام بود.

شب قبل از ولادت امام حسن خونه داداش کوچیکه  شب بعدش که تولد امام حسن بود خونه داداش بزرگه که چند سالی هست مراسم جشن و مولودیه برگزار میکنه فردا شبشم که عصرش رفتیم باغ و بعدش  برای افطار خونه عروس خواهر شوهرم و بعد از افطار هم خونه داداش وسطی که اونم جشن و مولودیه  داشت چون ما ۳ جا همزمان دعوت بودیم اجبارا تقسم شده بودیم گلدونه که همون عصر تشریف برد خونه دایی جانشون منم دیدم داداشی از خودمونه  موضوع رو با خانوم و خودش در میون گذاشتم و برای اینکه خواهر شوهرم ناراحت و دلخور نشه(اهل این تعارفا  نیست)ترجیح دادم برام اونجا و برای مراسم جشن خودمو برسونم خونه داداشی.

دیشبم که مهمونی افطاری خودم بود .چون مهمونا ۳۰ نفر میشدن و خونه ما گنجایش این همه ادم و بچه های پر انرژی شونو نداشت  افطارو شام رو بردیم خونه باغ .سحرم با مامان و ابجی بزرگه و داداش کوچیکه اونجا موندیم و صب ساعت ۸ حرکت کردیم سمت شهر .از ساعت ۱۲ ظهر هم بیهوش شدم تا ۶بعدظهر.

صاب وبلاگ نوشت:ابجی ستاره در وبلاگش درباره قدر شناسی همسرش یه مطلب گذاشته بود اون مطلب باعث شد ریز تر به مسایل زندگیم نگاه کنم و دیدم از این صحنه ها فراوون توی زندگیم دارم.

این مسئله خیلی خوشحالم کرد .

هفته پیش که نزد دکتر زنان رفته بودم حرفش خیلی نا امیدم کرد.من همیشه فکر میکردم قرص های ویتامین ای کمک کننده برای بارداری و تقویت تخمدان ها برای تخمک گزاری هستند اما دکتره همچین خوشگل زد توی برجکم و گفت نه تاثیر زیادی ندارن باید منتظر بمونی تا خود به خود باردار بشی با خودم گفتم یعنی راه چاره ایی نداره زود تر باردار بشم و مشکل تنظیم ماهانمم درست بشه؟؟همچین از اون روز تا الان دارم گیج میزنم .

با خودم میگم من چیزی نمیفهمم یا دکتره یه چیزیش میشد؟اگه اون قرصا تاثیر نداره اصلا برای چی میدنشون ؟؟؟

تغییراتی در حال انجام است صبر کنید .

میخوام یه پست جدید بزارم اما حوصله نوشتن ندارم

برای تغییر حال و هوای اینجا هم شده باید بزارم .

۱ خواب

سلام به همه دو ستای گلم  که خیلی دوستشون دارم

چند وقتی بود دوست داشتم بیام و بنویسم خب یه جورایی هستم  حال و حوصله هیچی ندارم شب ها تا صب پای تی وی و  صب تا ظهر خواب و بعدظهر هم تی وی شب تی وی و یه جورایی دوست دار خودم باشم وخودم .شاید افسردگی ولی میدونم دارم بد جور از خودم از زندگیم از خیلی چیزا خسته میشم . زیاد عصبی میشم کمتر دوست دارم حرف بزنم بخندم ...

بگذریم .

هفته پیش نزدیکای غروب بود یه خواب دیدم  یه خواب که خیلی ترسوندم خیلی  پریشونم کرد .چند سالی هست پدر شو هر من فوت کرده (خدارحمتش کنه )مرد خوب و مهربونی بود .یه چهره که اکثرا خنده بر لب داشت .

در عالم خواب خیلی چیزا دیدم اوناش زیاد برام مهم نیست مهم اینه که وقتی خودمو در اغوش پدر شوهرم در خواب انداختم و داشتم گریه میکردم گفت غصه نخور تا نیم ساعت دیگه میایی پیش خودم .دوستانی که از اولین  وبلاگ منو همراهیمیکنن یادشون میاد اونوقت ها به هیچ وجه از مرگ نمیترسیدم اما الان بر خلاف اون زمون ها بد جور میترسم .در عالم خواب هم همین طور بودم از اینکه فرصتم برای زندگی تموم شده و من فرصتی برای جبران بدی هام و کسب خوبی نداشتم  ترس داشتم . وقتی بیدار شدم ترس وجودمو گرفته بود با پسر خواهرم خیلی راحتم موضوع رو بهش گفتم البته سر بسته (سلام ؟؟؟جان اگه برای خاله تا نیم ساعت دیگه اتفاقی افتاد این کار ها رو انجام بده...... .)تفلک با صدایی لرزون زنگ زد میگیه خاله اتفاقی افتاده تصادف کردی چیزی شده ؟میگم نه این خوابو دیدم .میگه پاشو بابا  با این خوابت مردیمو زنده شدیم با این اس مست ..اصلا نمیشنیدم چی داشت بهم میگفت خداحافظی کردم و فقط به فکر این بودم برم دوش بگیرم  که اگه مردم  شاید تنم رو خوب نشورن ... توشه خالی بودم که باید برای اخرتم حاضر کنم به  همسر جون اس دادم جریان اینه و رفتم دنبال کارام .

ساعت ها گذشت   و اروم تر شدم ولی خداییش  بد جور از مرگ از عواقب کارام از گناهام از خدا خجالت میکشم .با کدوم بارو توشه میخوام راهی  سفر ابدی بشم .

اونشب که همسرم اومد جریان رو بهش گفتم اصلا اس مس منو ندیده بود چه برسه به اینکه بخواد دلداریم بده ...بعد ا ز چند روز اس مس ابچی فاطمیا یاد خوابم انداخت خیلی به خواب من شبیه بود.بازم الهی شکر خدا بهم یه فرصت دوباره داد.

این روزا داره یادش میره شاید کسی دوست داشته باشه همه زندگیش باشه یا اون زندگی کسی هست .

از خودم خسته شدم از رفتارای یکنواختم از این بی حوصلگی از این فرار از جمع و دیگران .

دلم تنگه برای یه گوشه حرم اقا ..فقط یه حرم باشه یه حرم اروم و امن برای من برای حرفام برای این دل پر دردم دردمن با خیلی درد ها تفاوت داره شاید شبیهی باشه ولی تفاوتش خیلی..

.دیشب داشتیم دنبال قولنامه مستاجرمون میگشتم اونو پیدا نکردم اما کلی عکس بود که هر سه مارو برد به خیلی سال پیش به ازدواجون به تولد مبینا به ماه هایی که اون روز به روز بزرگتر میشه و یه برگه سونوگرافی به تاریخ ۱۷ -۱۲-۱۳۸۸  که بد جور ....

میخوام بهش فکر نکنم . میخوام به خودم امید بدم .میخوام ...ولی من خیلی وقته کم آوردم خیلی وقته خودمو در خودم حبس کرد م.

هم خودمو دارم عذاب میدم هم این تفلکارو لی ....