حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف هایم در کلام قلم

((هر چی که به من ربط داره))

حرف های نگفته شده(روی دیگر زندگی من)

خیلی وقت ننوشتم.
خیلی وقت عقده دل باز نکردم
آدرس وبم زندگی شیرین من هست ولی شیرینی زیادش داره دلم رو میزنه .
چند بار خواستم از غم و اندوه درونی دلم بگم ولی از دوستانی که سال هاست منو میشناسن خجالت کشیدم کسانی که توی شادی و خنده منو تنها نزاشتن .کسانی که لحظه به لحظه با من بودن . بعد از این سقط از درون ویرون شدم .دیگه زندگی برام رنگ و بویی نداره .راستشو بخوایید خسته شدم .سال 77 با هزار ارزو وارد خونه شوهرم شدم .هزار  تا ناممکن که حتی یک درصد هم فکر نمیکردم ممکن بشه .
سال های اول زندگی چیزی از زندگی جز تنهاییش نفهمیدم نادون بودم و  گاه گاهی بازیچه دست جاری  محترم میشدم و سیل به زندگیم  میزدو باز بارون روزگار اونو خشک میکرد . تقریبا ده سال از زندگی رو مثل ی زن مجرد زندگی کردم  البته بهتره بگم ی خدمتکار ی امانت دار یا ی مستخدم یا یک نگهبان .ساعت  یکربع به شش که میشد  همسرم میرفت و  اکثرا از 11 شب زودتر بر نمیگشت .گاه گاهی هم 2 نصف شب . خب تصورش راحت مردی که این ساعت به خونه بیاد اینقدر خسته هست که دیگه حوصله شنیدن حرف های زنش رو نداره .همسرم از من نا پخته تر .نمیکرد وقت بزاره برای زنش برای زندگیش این سال ها هم مرد خودم بودم هم زن خودم .هم مادر خودم بودم هم خواهر خودم .حرف هایم رو داخل یک سر رسید که از داییم گرفته بودم مینوشتم که جاری محترم (کوچیکه)مثل گاو سرشو میکرد توشو بخوان که داری.روم نمیشد بهش بگم اخه الاغ اون حرفای دل منه به توچه من چی نوشتم .سعی میکردم به چشم خواهر ببینمش همیشه بهش خوبی میکردم ولی اون بلعکس هر طور دوست داشت پشت سر من حرف میزد .ی مرد نبود بگه زنیکه پاشو این ضرضرهاتو ببر ی جا دیگه ..چشام پر از اشک میشه وقتی یاد  یچیزایی میافتم .چند سالی روز عید که میشد و همه خونه مادر شوهرم جمع میشدیم تا من ی کتک از اقای همسر نمیخوردم خواهر شوهرام و جاری و مادر شوهر دلشون خنک نمیشد و اون سال سال بی خیر و برکتی براشون بود.
یادمه نازگل 6 ماهش بود و جاری کوچیکه چند ماهی میشد ازدواج کرده بود اون از نظر سیاست خدای سیاست زنانه بود. اون موقع ها خونه پدر شوهرم  که 2 طبقه بود زندگی میکردم دو تا اتاق و یک اشپزخانه 2 در 2 (اوایل ازدواجون جاری بزرگه بالا و ما پایین بودیم بعد از رفتن او ما به بالا اسباب کشی کردیم و جاری کوچیکه  طبقه پایین ). حمام و دستشویی به طور مجزا در حیاط بود.اینم بگم از مایی بی بی خبری نبود و باید کهنه ها ی نازگل رو میبردم داخل حمام  توی حیاط میشستم .نازگل رو میزاشتم داخل کالسکه  اش و باهاش حرف میزدم و خودمم لباس ها و کهنه ها رو میشستم .اونروز همسر گرام بعد از اینکه از کارخونه برگشته بود داخل حیاط روی نیم پله ایی که  حیاط رو به راه پله ها وصل میکرد با جاری گرام نشسته بودنو برای هم جک تعریف میکردن .وقتی از داخل حمام در اومدم و این صحنه رو دیدم خیلی بهم برخورد خیلی داغون شدم به خودم گفتم من به جهنم حداقل میومدی بچتو میبردی بالا سرما نخوره اخه این اتفاق اذر ماه بود  افتاد .یاد شبهایی می افتم که دخترم مریض میشد و همسرم نبود ببرمش دکتر .

دوستانی که به منزل من اومدن نگاه به الان ما نکنن  کاش بودید روزایی که دلم  میخواست ی دوست  داشته باشم  باهاش درد دل کنم .
خیلی خر بودم خیلی ساده لوح .نکه بگم الان بهترم نه ولی الان بهتر می توانم خودمو گول بزنم .ی عمر شوهر من کار کرد و کار کرد تا به اینجا رسیدیم ولی حالا چی . حالا  چرا بازم باید تنها باشم .
روز جمعه هفته ایی که گذشت  رفتیم تهران خونه دوست وبلاگی که چند سالی هم دیگه رو میشناسیم شبش شوهرش محمد حرف هایی زد که حرف های ته دل من بود .ولی همسرم گوشی برا شنیدنش نداشت .
بیچاره محمد اونشب از خوابش زد تا همسر گرام مارو دگر گون کند ولی کو گوش شنوا.
به الهه همون شب گفتم الهه محمد لطف میکنه و زحمت میکشه  ولی من شوهرم رو خوب میشناسم تغییری نمیکنه .
و همون هم شد .دیشب وقتی از ترس بهش زنگ زدم زود برگرد اقا گذاشته  یک شب اومده .من نمیدونم 6 شب چه ربطی به یک شب داره !!!
نمیدونم چی بگم خسته شدم .دلم میخواد از این زندگی دل بکنم .ولی حقیقت اینه دلم برای جوانی که توی این زندگی رفت به باد میسوزه .دلم برای تنهایی  هایی که کشیدم به اینجا نرسم میسوزه .
عادت ندارم حرف دل و مشکلاتم رو به مامان یا خواهرام بگم .ولی بخواد اینجوری ادامه پیدا کنه  میرم .شاید برای خیلی ها سوال بشه بابا این دیگه چه مرگش بود ولی  اخرش چی ؟
محمد اونشب از من ی سوال پرسید :اون جا روم نشد بگم ولی بزار اینجا بگم
اگه من دختری بودم که تازه میخواست به مرد زندگیش فکر کنه و بگه اون مرد چه ملاک هایی داشته باشه میگفتم .
اول از همه قد و هیکلش برام خیلی مهم . از ادمای لاغر و ریز نقش بدم میاد
دوست دارم مردم حداقل نمیتوانه خونه ایی از خودش داشته باشه (که دوست دارم داشته باشه)از لحاظ مالی براش مقدور باشه کرایه بده بدون اینکه بهش فشار مالی بیاد
تحصیل کرده باشه (البته تحصیلا ت در فهم و شعور به نظر من تاثیری نداره بلکه میتوانه دید و موقعیت اجتماعی ادم رو تغییر بده )و جربزه کار کردن رو داشته باشه تن دزد نباشه
دوست دارم مردم بین من و خانوادش فرق هایی بزاره دوست دارم براش مهم باشم ./
دوست دارم از  لحاظ مالی و عاطفی و روحی منو ساپورت کنه
تیپش به خودش رسیدن برام خیلی مهم و میخوام همین ها برای اونم مهم باشه .
دوست دارم به جای زور و بازوش  از زبونش برای حل اختلافات بینمون استفاده کنه .
 دوست دارم  از نظر سر و زبون  بی نظیر باشه
دوست دارم بدونه  با در کنار بودن  اون من خوشبخت ترینم  نه با پولش
دوست دارم ساعت هایی فقط و فقط مال خودم باشه .
دوست دارم حس کنم دوستم داره
دوست دارم بین زندگی و کارش فرق باشه
دوست دارم زندگیم سلیقه فقط دوتامون باشه  نه دیگران
دوست دارم بین من و خانوادش هم فرق باشه
دوست دارم برای دیگران   از دایی و خاله و برادر و خواهر حد و مرز   تعیین کنه تا هر کی رسید ی سرک توی زندگیمون نکشه
 دوست دار م اگه خطایی  ازم سر زد ازم حمایت کنه نه تحقیر  حتی اگه مقصرم  چه برسه به اینکه مقصر هم نباشم
دوست دارم بدونه شرایط زندگی توی دوست داشتن من تاثیر نداره بلکه خودشه که میتوانه عشق و علاقه من رو به خودش کم یا زیاد کنه
 دوست دارم وظیفشو دایم توی سرم نزنه  من ال کردم براتون من بل کردم  نکن اقا نکن  اقا تا منتی روی سر منم نباشه ..
دوست دارم اولویت اول زندگیش باشم نه  اخرین چیزی که در اخر روز به فکرش میافته
دوست دارم  سربلندش کنم تا سربلندم کنه .
خیلی وقته همه این دوست دارم ها یادم رفته .
خسته شدم . من مشکل مالی و پولی ندارم مشکل من عاطفی .این  بزرگترین مشکل زندگی منه .
شوهرم بعد از صحبت با محمد  نیچار بارم میکنه که معشوقه دارم کاش  شعورش میرسید  من اگه معشوقه ایی در قلبم بود قید همه زندگی و بچمو زده بودم و رفته بود  پی عشق و حالم . کاش می فهمید  اگه توی قلبم نبود هنوز که هنوز  این تنهایی رو تحمل نمیکردم کاش میفهمید اگه کسی توی قلبم بود حداقل یک بار برای 2 روز فقط 2 روز خونه مامان برای قهر رفته بودم .
ولی چه میشه کرد اون از زندگی کار رو انتخاب کرده و چیزی که خوب میفهمه کار کردنه . اینها هم بگم توی زندگیش  زجر مالی زیاد کشیده و دوست نداره به قول خودش من و دخترم اون زجر ها رو بکشیم ولی به چه قیمت .
به قیمتی که نفهمید دخترش چگونه بزرگ شد نفهمید غذای مورد علاقه دخترش چیه از چه رنگی خوشش میاد از چی میترسه چه قصه ایی دوست داره ؟
نمیدونم قسمت بود یا نفهمی خود م که زندگیم به اینجا کشیده شد .
منم مقصرم شاید  منم با رفتارام مسبب این شکست بودم .منم  خودم رو بارها به خاطر نفهم گری و نادون بازی و به خاطر فرار از تنهایی  توی موقعیت شک و تهمت   قرار دادم که کاش اون موقع ها به بعدش هم فکر میکردم .موضوع دانشگاه و مزاحم تلفنی که دوستان یادشون هست  نمیگم من مقصر نبودم ولی کاش همسرم حامی خوبی برام بود کاش وقتی خودم از قاضی خواستم تا متن اس مس هایی که من یا اون بیشعور داده  شوهرم میفهمید اگه ککی توی کلاهمه هیچ وقت اینو از قای نمیخواستم .کاش میدونست دیگران برای ضربه زدن به زندگیمون از هیچ کاری دریغ نمیکنن . کاش میفهمید وقتی دادگاه برای کسی با شواهد حاضر 6 ماه زندونی  محکومیت تعیین کرد یعنی چی ؟کاش وقتی من به جای اینکه تلفن مستقیم خودم رو به مردی توی نت ندادم و خط همسرم رو دادم یعنی اقا حد و حدود بدون من همسر دارم .نمیگم کارام درست ولی سعی کردم این نادرست رو نادرست تر نکنم .ولی وقتی کسی اینم درک  نمیکنه چه توقع دارم از چیزای دیگه ..
کاش یکم خودش رو خودش محکوم میکرد
کاش پیش خودش میگفت چرا  خانوم من اینهمه به نت به دوستای نتی وابستس. کاش میدونست  دارم خلع های نبود اون رو برای خودم پر میکنم .
به الهه گفتم نکه نشه من دیگه نمیخوام  درستش کنم .چون کار خیلی سختیه و من دیگه صبر و حوصله قدیم رو ندارم .
از این به بعد میخوام خودم باشم بدون نقاب خوشبختی  یا بد بختی .
شاید دیگه ننویسم شایدم هم  از چیزایی بنویسم که در گذشته و حال بیشتر من زجر میدن .

نظرات 5 + ارسال نظر
بهار(بوسه ی تقدیر) چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ق.ظ http://gozashtehagozashte.blogfa.com

الهه جون غیر از این وبلاگ وب دیگه ایی هم داری؟
اهل کجایی؟
اگه فوضولی نیست و خودت دوست داری بگی دلم می خواد اینا را بدونم.

ته مانده حرف های دلم (فاطیما) چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ب.ظ http://tahmandeh.blogsky.com/

سلام الهه جون
نمیدونم چی بگم خانمی
ولی به نظر میاد هردوتون به یه مشاوره نیاز دارین
هردو از اول راهو اشتباه رفتین
هم اون که بد رفتار کرد، هم تو که بهش اجازه بدرفتاری مجدد رو دادی
همینکه هی کوتاه میومدی و دم نزدی خودش تشویقی بود براش که ادامه بده رفتارشو
نمیگم تو روش وایسی و از خودت دفاع کنی. نه. ولی حق داری بهش بگی از رتارش ناراحتی
حق داری بهش بگی چکار کنه خوشحالت کنه
حق داری وقتی نگاهش میکنی دوستش داشته باشی نه اینکه ازش دلگیر باشی

شمادوتا به یه مشاوره نیاز دارین تا نحوه رفتار با همدیگه رو بتونید یاد بگیرید
اگر قبول نمیکنه خودت تنها برو مشاوره و بعد بهش بگو میدونم مشکل از تو نیست، ولی برای اینکه مشکل من برطرف شه نیاز هست که بیای و با مشاور صحبت کنی (اینطوری توپ رو میندازی تو خونه اون)
امیدوارم به فکر زندگیت باشی عزیزم چون من معتقدم تو بدترین شرایط هم میشه دوباره از نو شروع کرد
فقط کافیه بخوای و سعی کنی رنگ و بوی زندگیتو عوض کنی
هنوز هم دیر نشده. همینکه ته دلت دوسش داری بزرگترین انگیزه است برای یه شروع دوباره
مرد وقتی از عشق زن باخبر شه برای حفظ زندگیش حاضره خودشو هم تغییر بده

امیدوارم که خیلی زود بیای و گذشته هارو از یاد ببری و از زندگی شیرینت بگی عزیزم

سلام ابجی عزیز
میدونم دیشب خیلی به این مسئله فکر کردم .گفتم شاید اگه یکبار میرفتم و تنهاش مزاشتم به خودش میگفت دلیلش چیه؟ و میتوانستن انتظاراتم رو بهش بگم
اما چکنم نمیتوانم .
هر وقت فکر خونه مامان میاد توی سرم دلم میگیره میریزم بهم . داغون میشم .
ی نمونه امروز رفتم بمونم اما نتوانستم برگشتم .
درسته باید با ی مشاوره حرف بزنم ولی نمیدونم با کی کجا ؟
قبلنا توی داشنگاه ازاد ی موسسه مشاوره بود نمیدونم اون کمکم میکنه یا نه ...
اصلا بلد نیستم با مشاوره حرف بزنم .نمیدونم چی بگم و چی نگم .
بد جور نیاز به کمک دارم بد جور ...

لاله چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

عزیزم من که نمیدونم چی بگم چون بزرگترین مشکل زندگیم خودمم نه شوهرم !

اما سکوت حلال مشکلات نیست...باید حرفتو بزنی...دعوا نه ها؟...

کفشدوزک شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ق.ظ

کاش می تونستم چیزی بگم که از غم و غصه الانت کم بشه دوست عزیزم با تمام وجودم درکت می کنم می فهمم که خیلی درد کشیدی اگه تهران بودی خیلی گزینه برای مشاوره و حتی حرف زدن و درد دل کردن بود اما اونجا رو نمی دونم چطوره و اینکه همه چی رو تو خودت نریز یه دوست یه خواهر یکی رو پیدا کن و باهاش درد دل کن تا سبک بشی این که الان اینجا نوشتی خیلی خوبه و معلومه دردهایی داری که سالهای سال با خودت و درون خودت نگه داشتی وقتشه که بریزیشون بیرون و خودت رها کنی از همشون...برات دعا می کنم و انرژی مثبت می فرستم

ته مانده حرف های دلم (فاطیما) دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ق.ظ http://tahmandeh.blogsky.com/

عزیزم من نگفتم باهاش قهر کن
من نگفتم بری خونه مامانت چرا که قهر فقط نشون دهنده ضعف آدمهاست
بمون، مقاومت کن و سعی کن زندگیتو از نو بسازی تا ازش لذت ببری
برای مشاوره باید بری پیش روانشناس یا مشاور خانواده
تو خیلی از کلینیک های مشاوره میتونی بری و از مشکلاتت بگی
شما برو،اون روانشناسه خودش بلده چکار کنه
اولش شروع میکنی از مشکلت میگی، اونم خودش میاد موبه مو مشکلاتتو بررسی میکنه و اگر نیاز باشه (که نیاز هست) میگه همسرتم بیاد

اگر زندگیتو دوست داری حتماً تو فکرش باش الهه جون

میدونم گلم .
درست ولی به جایی رسیدم که حوصله ریسک کردن ندارم به جایی رسیدن که تا میخوام قدیم بر دارم میگم از من گذشته دیگه همه چی تموم شده ..
برای چی ؟ فایده نداره؟ درست نمیشه و از این فکرا..
چشم .
به خدا توی فکرشم .بازم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد