اینم هفت سین سالی که داره تموم میشه
کیفیت عکس پایین ولی من از کجا میدونستم بهار میخواد هفت سین ها رو ببینه وگرنه کلی از خودم ذوق به خرج میدادم .
اصلا معلوم نی چی چیدم
فقط خواستم بگم منم هستم ...
هر وقت میام اپ کنم به قول بهار از روی دوستان خجالت میکشم ولی با خودم گفتم اگه من نمیخوام این حرفا رو اینجا بزنم پس برا چی مینویسم /؟
مگه جز اینه مینویسم تا از عقیده دیگران بهره ببرم مگه جز اینه این حرفا رو روم نمیشه به اشناها یا دوستان رو در رو بگم پس اینجا که من کسی رو نمیبینم بزار بگم . درست بعضی دوستان با من رابطه خانوادگی دارن ولی بزار اونا هم بدونن و منو رو بهتر بشناسن /
حالا یکی از چیزای دیگه که منو عذاب میده خلف وعده اقای همسر و وقت نشناسیش هست
مثلا اگه بهت قول میده روز جمعه خونه بمونه یا فلان چیز خراب رو درست کنه باید بدونی دوماهی الافی و و شاید بعد دوماه شاید ی نگاه بهش کرد .
وقت شناسیش خیلی ضعیف :من دوست دارم مهونی که میرم سر وقت خودش باشه مثلا ساعت 7 شب اونجا باشم 11 هم بیام خونه ولی اقا طوری میاد که ما مجبوریم 9 شب بریم 12 هم بلند شیم بیایم .
بعضی اوقات اینقده دیر میریم که همه به صدا در میان .گاهی وقت ها هم میشیم نقل مجلس و دلیل دیر رفتنمون رو هر کسی چیزی نغل میکنه یکی میگه پول دوستیم یکی میگه بلد نیستیم مهمونی بریم و هزار جور بامبول دیگه ..
بعی وقت ها برای اینکه این متلک ها رو نشووم نمیرم ولی این که درستش نیست هر چی هم به همسر گرام میگم بابا ی برنامه به کارت بده مهمون داریم یا میخوایم مهمونی بریم سر وقت بیا کو گوش شنوا و کار رو بهونه میکنه .
ی نمونش همین پریشب:خونه خواهرم الهام بعد یکسال و نیم برای تولد دخترش و بعد کل دعوت کردن و نرفتن قرار شد این دفه بریم.من از اول به مامان گفتم ما نمیاییم حال این که شوهره دیر بیاد و هی پارازیت باشه نداشتم .شوهر گرام خودشان قول دادن و من باهاش اتمام حجت کردم اقا میخوایم بریم ساعت 7 شب خونه باش..صبح که رفتن و برای ناهار زنگ زدیم تشریف بیارین گفتن بیرون شهرن و ما مثل کوهی از یخ وا رفتیم .گذشت .پیش خودم فکر کردم حتما به خاطر شب یکسره وایساده سر کار که عصر زود برگرده .ساعت 5 که داشتم میرفتم ارایشگاه دیدم برگشته کلی ذوق کردم ولی وقتی از ارایشگاه برگشتم کسی نبود بعد از حاضر شدنمون باز بهش زنگ زدم ما حاضریم کجایی باز گفت بیرون شهر وایی داشتم منفجر میشدم نگو از بیرون شهر هم که برگشته اقا رفته کجای دیگه اندازه گیری و 8 و ده دقیقه تازه برگشته .برای 9 اونجا بودیم و همه کلی زودتر از ما رسیده بودن .هر کسی چیزی میگفت فقط من سکوت کردم و ریختم توی خودم .بغض گلومو گرفته بود ولی چیزی نداشتم به کسی بگم فقط این بغض رو پشت ی لبخند ابلهانه پنهونش کردم .هر چی هم اخر شب به همسر میگم بابا زود بیا میگه تو خیلی حساسی زیاد خودت رو ناراحت نکن .اخه مرد م این همه بیخیال ...
ی اخلاق بد دیگش اینه :(شایدم خوب باشه ولی از دید من بد باشه)توی رفت و امد های خانوادگی بیشتر این مسئله وجود داره .همین کادو هایی که برای مناسبت های مختلف از عروسی تا جشن سنت(ختنه سوران )گرفته تا زایمان و .....
طرف برای ما هدیه ده هزار تومان اورده با 5 سر کلفت از اون طرف حتی ی میوه رو زورش میاد برای ولیمه بهمون بده بعدش اقا بلند میشه 40 هزار تومان هدیه میده . میگم بابا دست دلبازی هم خوبه اما نه اینقدر البته این برای خواهر و برادر های خودش هست ا ز طرف ما که مییاد طرف 50 هزار پیشمون داره میگه 20 کافیه این وقتا که میشه میخوام از دستش خودم رو خفه کنم .
بد بختی هر چی هم از این کادو ها میده کمتر من و دخترم رو عزت میزان.من توقع ندارم روی سرشون بزارن اما توقع دارم مثل خود ما توی مجلس هامون حاضرو به قول خودم عرق کنن...
طرف 100 پیشش داریم باند میشه 15 هزار تومن هدیه میاره بعد همسرم برای اینکه من حرفی نزنم میگه اخه مراسم اونا فرق داشت میگم بابا تولد با تولد چه فرقی داره تازه اگه بحث مراسم از من که رو حساب کتاب تر بود مهم تر بود از همه لحاظ چیش فرق داشت ؟ خونشون از من رنگین تره ؟یا دخترم پشت دختر اونا میشینه ؟
تصمیم گرفتم جلو همسرم برای این موضوع وایسم میدونم فایده نداره ولی حداقلش اینه میگم من سعی کردم اون نخواست..
فامیل های شوهرم از این اخلاقش سوء استفاده میکنن و این منو ازار میده مگه این .....نگم بهتره خودش میخواد ...
خیلی وقت ننوشتم.
خیلی وقت عقده دل باز نکردم
آدرس وبم زندگی شیرین من هست ولی شیرینی زیادش داره دلم رو میزنه .
چند بار خواستم از غم و اندوه درونی دلم بگم ولی از دوستانی که سال هاست منو میشناسن خجالت کشیدم کسانی که توی شادی و خنده منو تنها نزاشتن .کسانی که لحظه به لحظه با من بودن . بعد از این سقط از درون ویرون شدم .دیگه زندگی برام رنگ و بویی نداره .راستشو بخوایید خسته شدم .سال 77 با هزار ارزو وارد خونه شوهرم شدم .هزار تا ناممکن که حتی یک درصد هم فکر نمیکردم ممکن بشه .
سال های اول زندگی چیزی از زندگی جز تنهاییش نفهمیدم نادون بودم و گاه گاهی بازیچه دست جاری محترم میشدم و سیل به زندگیم میزدو باز بارون روزگار اونو خشک میکرد . تقریبا ده سال از زندگی رو مثل ی زن مجرد زندگی کردم البته بهتره بگم ی خدمتکار ی امانت دار یا ی مستخدم یا یک نگهبان .ساعت یکربع به شش که میشد همسرم میرفت و اکثرا از 11 شب زودتر بر نمیگشت .گاه گاهی هم 2 نصف شب . خب تصورش راحت مردی که این ساعت به خونه بیاد اینقدر خسته هست که دیگه حوصله شنیدن حرف های زنش رو نداره .همسرم از من نا پخته تر .نمیکرد وقت بزاره برای زنش برای زندگیش این سال ها هم مرد خودم بودم هم زن خودم .هم مادر خودم بودم هم خواهر خودم .حرف هایم رو داخل یک سر رسید که از داییم گرفته بودم مینوشتم که جاری محترم (کوچیکه)مثل گاو سرشو میکرد توشو بخوان که داری.روم نمیشد بهش بگم اخه الاغ اون حرفای دل منه به توچه من چی نوشتم .سعی میکردم به چشم خواهر ببینمش همیشه بهش خوبی میکردم ولی اون بلعکس هر طور دوست داشت پشت سر من حرف میزد .ی مرد نبود بگه زنیکه پاشو این ضرضرهاتو ببر ی جا دیگه ..چشام پر از اشک میشه وقتی یاد یچیزایی میافتم .چند سالی روز عید که میشد و همه خونه مادر شوهرم جمع میشدیم تا من ی کتک از اقای همسر نمیخوردم خواهر شوهرام و جاری و مادر شوهر دلشون خنک نمیشد و اون سال سال بی خیر و برکتی براشون بود.
یادمه نازگل 6 ماهش بود و جاری کوچیکه چند ماهی میشد ازدواج کرده بود اون از نظر سیاست خدای سیاست زنانه بود. اون موقع ها خونه پدر شوهرم که 2 طبقه بود زندگی میکردم دو تا اتاق و یک اشپزخانه 2 در 2 (اوایل ازدواجون جاری بزرگه بالا و ما پایین بودیم بعد از رفتن او ما به بالا اسباب کشی کردیم و جاری کوچیکه طبقه پایین ). حمام و دستشویی به طور مجزا در حیاط بود.اینم بگم از مایی بی بی خبری نبود و باید کهنه ها ی نازگل رو میبردم داخل حمام توی حیاط میشستم .نازگل رو میزاشتم داخل کالسکه اش و باهاش حرف میزدم و خودمم لباس ها و کهنه ها رو میشستم .اونروز همسر گرام بعد از اینکه از کارخونه برگشته بود داخل حیاط روی نیم پله ایی که حیاط رو به راه پله ها وصل میکرد با جاری گرام نشسته بودنو برای هم جک تعریف میکردن .وقتی از داخل حمام در اومدم و این صحنه رو دیدم خیلی بهم برخورد خیلی داغون شدم به خودم گفتم من به جهنم حداقل میومدی بچتو میبردی بالا سرما نخوره اخه این اتفاق اذر ماه بود افتاد .یاد شبهایی می افتم که دخترم مریض میشد و همسرم نبود ببرمش دکتر .
فردا سالروز روزی هست که خدا یکی از فرشته هاشو به من امانت داد ..
ان شا الله امانت دار خوبی بوده باشم .
تولدت مبارک نازگلم ..
هفته پیش این ساعت ها بد ترین ساعت ها برای من بود نه به خاطر اینکه فرزندم رااز دست دادم نه چون باید به محمد روحیه میدادم این کار خیلی سخت بود خیلی ...
مرد نماد استقامت و صبر خدا نکنه ستونی خم بشه راست کردن اون خیلی سخته ...
گاهی وقتا شب ها یا وقت هایی که تنهام خودمو خالی میکنم ولی جلو همه نقابم رو به چهرم میزنم تا نکنه دلی از دیدن چشمای سرخ من بگیره یا غمگین بشه
خدا مصلحت منو بهتر از من میدونه خیلی بهتر. منم مصلحت و خیرمو دادم به خدا .
ممنون از همه دوتان گلم. بهتون در اولین فرصت سر میزنم .
دوستتون دارم .