-
یاد گذشته بخیر
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1395 01:59
چقدر به ادم مزه مید ه نوشته های چند سال پیشش رو بخونه ...... تلخ شیرین همشون گذشتن و حالا فقط ی خاطره برای من شدن
-
شازده پسرم
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1395 01:44
-
دلم براتون تنگ شده ی عالمه
جمعه 20 فروردینماه سال 1395 01:35
خواهم نوشت خیلی زود.....
-
فرشته ها یکی بعد از دیگری می ایند!!!
یکشنبه 14 دیماه سال 1393 18:24
خودم در تعجبم چی شد چطوری شد!!!!! الان نزدیک 4 ماه باردارم !!! بازم خدا رو شکر
-
صحبتی در حد یک مکالمه نتی
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1393 01:04
خیلی وقته دل سیر ننوشتم خب ی دلیلش این زیاد با این لپ تاب بلد نیستم کار کنم ی دلیل دیگش کم حوصلگیم و دلیل دیگرش این زبون این سیستم که من بد جور باهاش مشکل دارم . دعای عرفه امسال من با خواب توام شد در واقع اومدم الینا رو بخوابونم خودم خوایم رفت .. از دنیا خیلی عقب افتادم . اینو پسر خواهرم بهم میگه اخه وا فایف و فیس بوک...
-
نا مهربانی تا کی؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1393 16:11
دریغ از یک نظر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مردادماه سال 1393 00:39
سلام دل تنگم دل تنگ دوستای فدیمی......
-
عکس نفر 4رم
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 23:45
سلام به همه دوستای گلم اینم عکس ناناز من ببخشید دیر شد
-
عید اومد بهار اومد....
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 15:20
سلام جمع سه نفرمون در 6 بهمن شد 4 نفره و الینا خانوم با گریه هاش به هم گفت ما هم هستیم بله از امار در نریم . امسالم سر سال تحویل رفتیم امام زاده . از اقای همسری بد جور دلگیریم نگو نپرس. من نمیدونم کی این مرد میشه مرد رویاهای من که با اسب سفید داشت میومد ولی همچین که من چشامو باز کردم دیدم اسب سفید کجا بود گور خر است...
-
ی سلام کوتاه ولی گرم به داغی اتیشششش
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 12:21
سلام به همه دوستانی که درنبودم بهم سر زدن سلام به دوستانی که دیدن نیستم و مرا برای همیشه فراموش کردن دیروز سونو گرافی ۴ بعدی هم انجام دادی و گل دختر من با تمام ناراحتی هایی که این چند ماهه من داشتم و تمام کار های سنگینی که انجام دادم در صحت سلامتی کامل بسر میبره کار گاز کشی هم شکر تموم و بعد دو ماه اوارگی برگشتیم...
-
یک خداحافظی بی مقدمه
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 09:44
سلام این روزها خیلی به این فکر کردم که واقعا میتوانم از نت دست بکشم یا نه ؟!!! این یک ماهی که خونه مامان بود دیدیم اره میتوانم ولی اینم خوب میدونم دوستای نتی رو خیلی دوست دارم خیلی اینو از صمیم قلبم میگم . ولی : این روزها اقای همسر یک معامله زدن که یکیم اوضاع مالی رو تکون داده و منم دوست دارم سهمی داشته باشم برای کم...
-
ای به روح کی بگم لعنت
شنبه 28 مردادماه سال 1391 20:06
امروز از صب خونه بودم و پسر خواهرم مشغول رنگ زدن حفاظ درست و غلط املایشو نمیدونم بود تا ۳ که رفت برای کلاس های کنکورش. منم مثل مرده بیهوش شدم اینم اضافه کنم نه از صبحانه امروز خبری بود نه ناهار بلکه همه اینها در یک خوشه انگور دو دانه یسکویت و یک عدد شکلات جمع و بسته شد . ساعت ۴ بعداظهر اقای همسر صدا زدن بیا باهام بریم...
-
زیر سایه دعای دوستان هستیم
شنبه 28 مردادماه سال 1391 09:46
به خاطر غیبت طولانیم از همه عذر میخوام . راستش این چند روز نبودم .روز دوم ماه رمضون شروع کردیم به گاز کشی طبقه سوم البته گاز کشی داشتیم ولی خواستیم هر طبقه یک کنتور داشته باشه .از اون روز تا همین الان ما خونه مامان و ابجی جون بودیم و هستیم . یک هفته ایی خونه خواهر بزرگم بودم و بعد از اون خونه مامانی رفتم . خونه خیلی...
-
ماه مهربونی
شنبه 31 تیرماه سال 1391 13:13
دیشب همسر بعد از ورودش به خونه رفت دوش بگیره صدام کرده امشب اعمال خاصی نداره غسل نداره ؟ گفتم دقیق نمیدونم ولی غسل شب اول ماه رو انجام بده بزار ببینم توی مفاتیح چی نوشته .. ماه مهربونی ماه صله رحم ماه گذشت ماه فرموشی بدیها ماه استغفار ماه خوبی کردن ماه .....هر کدوم این کلمه ها براش کلی توضیح داده شده بود و از برکات...
-
حس خوب
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 16:42
وقتی کلی استرس و نگرانی در خودت داری وقتی هزار تا فکر کوفتی اعصاب مصابتو در حد تیم شاسگول خان داغون میکنه تا ی نظر از ی دوست میخوانی چقدر ارامش پیدا میکنی چقدر اروم میشی و هزار بار میگی خدارو شکر خدارو هزار مرتبه شکر که اگه دوست واقعی کنار خودم ندارم باهاش رفت و امد کنم درد دل کنم دوست های مجازی دارم که شاید کیلومتر...
-
خدایا ممنون بابت نعمت هایی که بهم دادی.
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 21:52
دیروز حالم خیلی بد بود خیلی ولی هی رو به بالا نگاه میکردم و میگفتم الهی شکر . اقای همسر باشی مسیر برگشت از بانه خوابش گرفته بود و هی این شیشه لامصب رو میداد پایین تا جایی که من یک لحظه سر دردی گرفتم که دستامو گذاشتم کنار سرمو و گفتم سرم ترکید اونو بده بالا و لرز عجیبی توی تنم افتاد واین باعث شد من وقتی برگردیم دوروزی...
-
من و مارکوپولوم
شنبه 24 تیرماه سال 1391 21:40
فکر کنم این بچه من میخواد ی ادمی بشه عین مارکو پلو روز جمعه بانه بودم تا تونستم تاید و روغن زیتون خریدم دو جفتی هم کتونی پوما و ادیداس برای دختره به ی قیمت عالی . پاستیلم واسه این شکم تجویز کردم چون خیلی دوستش دارم .در راه رفت از ملایر لواشک ریدم چقدر خوشمزه بودن .شب همدان بابا طاهر خوابیدیم که خودش پر از ماجرا بود...
-
مشروح این چند روز زندگی و نفس کشیدن
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 14:14
مهمونی خواهری رو گرفتم همه چیز خوب بود جز من اصلا حال حرف زدن نداشتم ولی بزور سعی میکردم حرف بزنم .روز دوشنبه هم رفتم سونو الهی شکر قلب بچه تشکیل شده بود و فعلا مشکلی نداره .روز چهارشنبه هم خواهرم مولودیه داشت خوش گذشت شب هم اونجا موندیم بساطی داشتیم واسه خنده .مرد ها هم رفتن فر..مهین برای مراسم دوست داداشم .روز 5...
-
دختر یا پسر مسئله براش این است!!
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 18:19
بعد مدتها وبلاگ اولمو باز کردم یادش بخیر .... به تک تک دوستام سر زدم بعضی هاشون یا ادرس عوض کردن یا دیگه نمینویسن ... اینجوریاست دیگه !!!! امروز نوشت:سر سفره ناهار مشغول خوردن هستم سر پایین و همسر و دختر با هم بحث داغ سبزی خریدن امروزشونو میکنن اقای همسر میگه سال دیگه مبین هم اضافه میشه و از پله ها میاد پایین و...
-
از هر دری سخنی و از هر سخنی دری!!!1
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 22:13
الهی شکر همه چیز به خوبی تموم شد.منظورم مولودیست خودمم باورم نمیشد اینجوری جفت و جور شه . روز جمعه وقتی نگاه به خونه میکردم توی دلم میگفتم ای خدا این خونه کی میخواد حاضر شه برای مهمونا .شب پیشش هم که بیمارستان بودم و حال خوشی نداشتم ولی به خود صاب روز جمعه قسم ی نیرویی توی وجود افتاد که خودمم نفهمیدم چطور اون همه کارو...
-
حالم بده!!!!
جمعه 9 تیرماه سال 1391 16:48
دیروز تمام روز رو میشه گفت از بیماری افتاده بودم.اصلا حالم خوب نبود .ساعت ۱۲ شب راهی بیمارستن شدم تا ۲ و نیم .با ی سرم و چند تا امپول حالم بهتر شد.حالت تهوع داره جونم رو به لبم میرسونه ... خدا خودت کمک کن مراسم فردا به خیر و خوشی و به نحو احسن تموم شه. صاب خونه نوشت:از همین اول کاری این مستاجره رفته روی اعصابم ....
-
از کجا بگم براتو ن!!
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 03:06
این روزا بد جور دارم از زندگیم نا امید میشم. بخصوص که این روزا اقای همسر منو تا سر حد منفجر شدن داره میرسونه . توی این اوضاع دست به دامان ائمه شدم و علی اکبر امام حسین .شنبه جشن مولودیه ایی ترتیب دادم برای هممون لازمه . همسر بیش از اندازه دیگرانرو به زندگی و زن و بچش اهمیت میده و این از دیدمن خیلی بده .این سال ها سعی...
-
روزانه نوشت!
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 00:46
۱و2 تیر عروسی بودیم اونم توی ی روستای دور به علت سرما پا درد گرفتم بعد از بازگشتمون رفتم بیمارستان طالقانی خدایشش درست معطل شدم در عوض دکتر مستوفی حسابی بهم رسید از معاینه گرفته تا ازمایش .... هیچیم نبود ودکتر گفت جای پایت رو گرم کن شاید از سرمای اونجا بوده اگه خوب نشدی مسکن اگه بازم خوب نشدی برو متخصص داخلی. امروز...
-
سکوتش حاکی از غم دلشه ولی من رو به خنده دعوت میکنه .
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 19:45
دیروز حالم خیلی بد بود همش حالت تهوع داشتم تا عصر خوابیدم .ده شب با همسر رفتیم دکتر تا چند تا ازمایش برام بنویسه .چند نفری جلوی من بودن همسر به دلیل اینکه لباس کار تنش بود داخل نیومد و همون داخل ماشین نشست .منم ی ده دقیقه ایی اومدم پیشش و وقتی حدس زدم دیگه نوبتم شده رفتم.من طوری روی صندلی انتظار نشسته بودم که کامل به...
-
عروسی هم تموم شد
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 16:51
نمیدونم با این حالت تهوع چه غلطی کنم !!!دلم میخواد همه چی بخورم ولی بعد از خوردنشون حالت تهوع میگیرم چند بار بعد غذا اب البالو خردم بد نبود ولی همه جا که اب البالو نیست . دیشب عروسی فوق تصور فامیل بود .خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردیم عروس و داماد که دیگه نگو نپرس . ماشین عروس هم سوژه ایی بود واسه همه . اینقده...
-
عید بر همه مبارک
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 18:50
ید همگی مبارک ان شا الله خدا و رسولش دل همه حاجت مندارو در این روز عزیز شاد بگردانن . دیشب حنابندون پسر داییم بودم بیشتر داخل اتاق بودم .مامان بصدا در اومده بود بیا پس تموم شد .مامان هنوز فکر میکنه من همون دختر شاد و شنگولم که همه مراسم رو گرم میکردم خبر نداره حتی به هزار بد بختی خودمو راضی کردم بیام .شب هم سعی کردم...
-
دل و دماغ ندارم !!!!
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 17:06
این روزا و شبا بیشتر سکوت در خونه ما کم فرماست . خیلی کم با هم حرف میزنیم .شاید از استرس و ترس باشه . از اون طرف توی دل خودم غوغایی بر پاست که این بارداری چی میشه ..خدا خودش بهترین رو واسم رقم زده ..هر چی صلاح ولی خود خدا میدونه چه حالی دارم . امشب حنابندون پسردایم و فردا شب عروسیش مامان غر میزنه چرا اریشگاه نرفتی...
-
باید الان من چطوری باشم !!!
شنبه 27 خردادماه سال 1391 14:32
هر زنی وقتی میفهمه بارداره دنیا براش کوچیک میشه از خوشحالی ولی من با اون سابقه سقط هام نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت باشم !!!!! دیشب تست بی بی چک گرفتم با تعجب کامل مثبت بود نمیدونستم بخندم یا گریه کنم و به بی توجهی و عادی بودن بسنته کردم همسرم که کلا رفت تو فکرررررررررررررر. سه پست جدید بزاری ی کامنت هم نداشته باشی...
-
واگذارش میکنم به خدا
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 11:04
بهش گفتم اولن حقمه زور نگرفتم دومن نا حقی نکن .درست حرفت ولی نمیزارم حقمو بخوره مگه نوکرشم .بعدشم چرا این همه خوبی بهش کردم ی بار زنگ نزد تشکر کنه حالا زنگ زده به گلایه تازه شوهرش هم که راضی بوده به شوهرش قبلا همه مخارج و قبضا رو گفته بودم گفت مشکلی نداره خانومه هم اومد حرف شوهرشو تایید کرد بعد زد زیرش فککر کرد...
-
ادامه ماجرای من و مستاجرمون
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 10:53
ادامه : توی این دوسال سعی نکردم صابخونه باشم چون از صابخونهگری بدم میومد .سعی کردم خودشو به چشم خواهر و شوهرش به چشم برادر ببینم و حق خواهر ی ادا کنم . برای گلابتون جون نوشتم حتی ÷سرش رو من بردم ختنه کردم توی اون یک هفته که پسرشو ختنه کردم مثل ی خواهر باهاش بودم تمام خریداشو من انجام میدادم حتی بعضی اوقات از جیب خودم...