این روزا و شبا بیشتر سکوت در خونه ما کم فرماست .
خیلی کم با هم حرف میزنیم .شاید از استرس و ترس باشه .
از اون طرف توی دل خودم غوغایی بر پاست که این بارداری چی میشه ..خدا خودش بهترین رو واسم رقم زده ..هر چی صلاح
ولی خود خدا میدونه چه حالی دارم .
امشب حنابندون پسردایم و فردا شب عروسیش مامان غر میزنه چرا اریشگاه نرفتی موهاتو رنگ کنی مشی چیزی بزنی منم هی راه گریزی پیدا میکنم واسه اینکه نگم به خاطر بارداریم نمیرم .میترسم رنگ و مش ضرر داشته باشه ...نمیشه که همه چی رو بزارم روی دید منفی و بگم اینم نمیمونه وخودمو بنداز م به خطر وقت واسه رنگ کردنن همیشه هست ولی بچه نه .
از طرفی همه با همسر تصمیم داریم فعلا نگیم تا 3 ماهم بشه و ببینیم خطرات بارداری های قدیم رو نداشته باشم .
عمر دست خداست و شاید نمونه ولی فعلا نمیخوام خاطر مامان رو بازم بریزم بهم .